قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

شوخى حضرت رسول ص با امیرالمؤ منین على ع

صاحب کشف الغمه ، از مناقب خوارزمى بروایت ابن عباس آورده که چون حضرت رسول (ص ) در سال اول هجرت میان مهاجر و انصار عقد برادرى بست ، براى حضرت امیرالمؤ منان على علیه السلام برادرى تعیین نفرمود: حضرت امیر ملول و غمگین شد و از مسجد بیرون آمد و راه صحرا را گرفت ، در صحرا جوى باریکى بود که خشک شده بود، به آنجا آمد و پهلوى خود بر زمین نهاد و از شدت تارحتى بخواب رفت ، و تن او مقدارى خاک آلوده شده بود، حضرت رسول (ص ) که امیرمؤ منان را غایب دید، به نور فراست خود دانست که آن حضرت ملول و غمگین شده ، به دنبال او رفته و او را در خواب یافت ، بالاى سر او نشست و خاک از تنش پاک فرمود و گفت : ((قم یا ابا تراب )) بلند شو اى خاک آلوده آیا در خشم شدى که ترا با کسى برادر نکردم ، بخدا سوگند که ترا براى خود ذخیره کردم ، آیا تو راضى نیستى که باشى براى من بمنزله هارون از موسى زیرا که بعد از من هیچ پیغمبرى نیست ، یا على هر که تو را دوست دارد، ایمان وجودش را احاطه خواهد کرد، و هر تو را دوست ندارد، خداوند او را به مرگ جاهلیت بمیراند.
و از عمار یاسر روایت شده گوید: در غزوه ذوالعشیره که در سال دوم هجرت داقع شد من در رکاب مولایم امیرالمؤ منین علیه السلام بودم و هر دو در پاى درخت خرمایى بخواب رفته بودیم ، رسول خدا(ص ) بر بالین ما آمد و ما را بیدار کرد، و به امیرالمؤ منین (ع ) فرمود: ((قم یا ابا تراب )) بر خیز اى خاک آلوده پس از آن فرمود: خبرى دهم ترا یا على : بدبخت ترین مردم دو کس اند، یکى آنکه ناقه صالح را پى کرد، دیگرى آنکه محاسن تو را بخون (سرت ) رنگین نماید و دست مبارک خود را به سر و روى آن حضرت کشید

از شوخى هاى پیامبر صلى الله علیه و آله

عبدالله بن حارث بن جزء سهمى که از اصحاب آن حضرت است گوید: که هیچکس را ندیدم که بیشتر از پیامبر خدا(ص ) مزاح و شوخى نموده باشد: و شوخى و مزاح او همه حق بود.
جریربن عبدالله بجلى ، که یکى دیگر از اصحاب اوست گوید: پس ار اینکه به آنحضرت ایمان آوردم و مسلمان شدم ، هرگز با او ملاقات نکردم جز اینکه در روى من مى خندید، و اخبار صحیح داریم که پیوسته آن حضرت متبسم و خوشخوى بود و با چهره خندان با افراد روبرو مى شد و نیز روایت شده که روزى یکى (از بزرگان صحابه به او عرض کرد: یا رسول الله تو با ما بسیار شوخى و مزاح مى کنى و این روش ‍ مناسب منصب پیغمبرى و نبوت نیست آن حضرت فرمود: ((انى الاقول الا حقا)) من جز سخن راست نمى گویم .
و مى فرمود: خداوند مزاح و شوخى راست را مؤ اخذه نمى فرماید، و فرمود: و اى بر کسى که سخن دروغ گوید تا با آن گروهى را بخنداند و دوباره فرمود: که واى بر او واى بر او.

مزاح و شوخى حضرت رسول ص با امام حسن مجتبى ع

در روایات صحیحه آمده ، که حضرت رسول (ص ) با امام حسن مجتبى علیه السلام در وقتیکه کودک بود شوخى و بازى مى نمود و آن حضرت زبان خود را از دهان بیرون مى آورد و به امام حسن نشان مى داد و آن حضرت چون سرخى زبان پیامبر صلى الله علیه و آله را مى دید خندان و شاد مى شد.
و از ابن عباس نقل شده ، که روزى حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله امام حسن (ع ) را بر دوش مبارک خود سوار فرموده و راه مى رفت ، مردى امام حسن را در این حال دیده گفت : (( رکبت نعم المرکوب ، )) چه مرکب خوبى را سوار شده اى ، حضرت رسول (ص ) فرمود: (( نعم الراکب هو،)) او نیز خوب سوارى است .
و در اخبار آمده که روزى امام حسن علیه السلام در حالى که کودک بود به حضرت رسول صلى الله علیه و آله گفت : اى جد بزرگوار مى خواهم که بر شترى سوار شوم و هر طرف که مى خواهم برانم ، حضرت رسول (ص ) فرمود: چه اشکالى دارد که من شتر تو شوم ؟ امام حسن (ع ) فرمود: بسیار عالى است ، پس حضرت او را بر دوش مبارک خود سوار نموده ، و از این گوشه حجره به آن گوشه حجره مى رفت ، و بدین سبب آن حضرت مسرور و خندان و شاد بود، در آن حال حضرت امام حسن مجتبى علیه السلام گفت : اى جد بزرگوار، شتران مهار دارند و شتر من مهار ندارد، حضرت رسول (ص ) دو گیسوى مشکبار خود را به دست وى داد و فرمود: که این مویها مهار تو باشد، پس امام حسن هر دو گیسوى آن حضرت رسول حالت خوشى بیش ار پیش پیدا نمود باز امام حسن گفت : اى جد بزرگوار شتران آواز و صدا برآرند و شتر من صدائى ندارد حضرت رسول صلى الله علیه و آله و سلم شادان و خندان مانند شتران بنا کرد صدا کردن ، این بود، مقدار اندکى از شوخیهاى آن حضرت .

شوخى حضرت رسول ص با امام حسین ع

در کتاب ((استیغاب)) از ابن صخر روایت شده گفت : به چشم خود دیدم و از گوش خود شنیدم که روزى رسول خدا صلى الله علیه و آله هر دو دست امام حسین علیه السلام را گرفته بود در حالیکه در پیش روى او بود و مکرر مى فرمود که : (( ((ترق یا عین البق )) )) یعنى بیا بالا اى چشم پشه ، و در عرب رسم است که هنگامى که بخواهند کودک را به کوچکى چثه و جسم توصیف کنند (عین البق )) گویند، و چون حضرت این عبارت را تکرار مى نمود، امام حسین (ع ) مثل اینکه از نردبان بالا رود، از پیش روى آن حضرت به کمک وى بالا رفت ، تا وقتى که قدمهایش بسینه مبارک آن حضرت رسید، پس حضرت فرمود: دهان خود را باز کن ، پس دهان او را بوسید و فرمود: ((اللهم احبه فانى احبه )) خدایا او را دوست بدارد، زیرا من او را دوست مى دارم .
و روایت شده که یعلى بن مرة عامرى گفت : به خاطر دعوتى که از ما شده بود باحضرت رسول (ص ) بیرون آمدیم ، و حضرت در راه امام حسین علیه السلام را دید که با کودکان بازى مى کرد، حضرت به طرف او رفت و او از حضرت گریخت ، و پشت سر مردم پنهان شد و حضرت او را پیدا کرد، در حالى که تبسم مى فرمود، باز امام حسین علیه السلام از حضرت گریخت ، باز حضرت او را پیدا کرد، و دهان کسى را که حسین را دوست دارد.

از خلق خوش پیامبر درس بیاموزیم

نقل شده که پیامبر اکرم (ص ) در حالى که انس با او همراه بود از راهى مى گذشت ، عربى بیابانى او را دید و با او معانقه نمود، و آنچنان آن حضرت را در بغل گرفته و فشار داد که عباى خشن او که از پشم و مو بود، به گردن آن حضرت کشیده شد و اثر خراشى در گردن وى پدیدار گشت انس گوید به گردن آن حضرت نظر افکندم و دیدم که چگونه حاشیه عبا به گردن آن حضرت اثر کرد ولى در عین حال این عرب بیابانى به پیغمبر(ص ) عرض کرد: از مال خدا که پیش تو است به من قدرى ببخش ، رسول خدا روبه او کرده و خندید سپس دستور داد چیزى از مال به او بدهند.
و چون کفار قریش اذیت و آزار به آن حضرت رابه اوج خود رساندند و در واقعه احد سر آن حضرت را مجروح نمودند، عرض کرد: (( ((اللهم اهد قومى فانهم لا یعلمون )) )) خدایا قوم مرا هدایت فرما، زیرا آنها نمى دانند در این هنگام بود که این آیه نازل شد که : (( ((انک لعلى خلق عظیم )))) همانا اى پیغمبر تو البته داراى خلق و خوى بزرگى هستى .

و اى به حال ما، در آخرت

از پیامبر خدا(ص ) نقل شده که خداى متعال روز قیامت از سه کس ‍ سئوال کند:
1- از عالمى که خداوند به او مقام علم و معرفت را عنایت کرده سئوال کند، با آن علمى که یاد گرفتى (براى اینجا) چه کردى (و چه فراهم نموده اى ؟) او در جواب گوید: در دل شب از رختخواب خود بلند مى شدم و نماز شب مى خواندم و شب زنده دارى مى کردم و در روز هم عبادت خدا مى نمودم ، خداوند متعال در جواب فرماید: دروغ گفتى ، ملائکه هم به او گویند دروغ گفتى چون قصد تو فقط این بود که بگویند فلان عالم چنین و چنان است (و تعریف و مدح تو را کنند)، که تعریفت را هم کردند.
2- از ثروتمندى که خدا به فضل و کرمش به او مال داده ، خداى متعال از او سئوال نماید، به تو نعمت و مال عنایت کردم با آن چه کردى ؟ در جواب گوید: پروردگارا با آن مال صدقه دادم (و هب فقراء در شب و روز کمک کردم و به آنها خوراک و پوشاک و مسکن دادم ) خداوند در جواب فرماید: دروغ گفتى ، ملائکه هم گویند: دروغ گفتى ، بلکه خواستى با این کار بگویند: فلانى با سخاوت و با گذشت و با جود و کرم است ، که مردم هم گفتند و معروف به سخاوت هم شدى .
3- از شخصى که به جبهه رفته و جنگ نموده تا به شهادت رسیده است ، خداوند متعال سئوال نماید: (براى اینجا) چه کردى ؟ (و چه فراهم نمودى ؟) در جواب گوید: خدایا به من دستور جهاد داده شد و من جهاد کردم تا کشته شدم ، خداوند در جوابش فرماید: ((دروغ گفتى ))، ملائکه هم گویند: ((دروغ گفتى )) تو فقط قصدت این بود که مردم به تو بگویند: چه مرد دلیر و شجاعى ، و به تو لقب شجاعت هم دادند، (پس هیچ چیز و هیچ کارى براى خدا انجام ندادید و هیچ از خدا طلب کار نیستید)

کیفر کمترین بى احترامى به پدر

یوسف علیه السلام پس از مشکلات زیاد فرمانرواى مصر شد. پدرش ‍ یعقوب سالها با رنج و مشقت ، دورى و فراق یوسف را تحمل کرده و توان جسمى را از دست داده بود. هنگامى که باخبر شد یوسف ، زمامدار کشور مصر است ، شاد و خرم با یک کاروان به سوى مصر حرکت کرد، یوسف نیز با شوکت و جلالى در حالى که سوار بر مرکب بود، به استقبال پدر از مصر بیرون آمد. همین که چشمش به پدر رنج کشیده افتاد، مى خواست پیاده شود، شکوه سلطنت سبب شد که به احترام پدر پیاده نشد و کمى بى احترامى در حق پدر کرد.
پس از پایان مراسم دیدار، جبرئیل از جانب خداوند نزد یوسف آمد و گفت :
یوسف ! چرا به احترام پدر پیاده نشدى ؟ اینک دستت را باز کن ! وقتى یوسف دستش را گشود ناگاه نورى از میان انگشتانش برخاست و به سوى آسمان رفت .
یوسف پرسید:
این چه نورى است که از دستم خارج گردید؟
جبرییل پاسخ داد:
این نور نبوت بود که از نسل تو، به خاطر کیفر پیاده نشدن براى پدر پیرت (یعقوب ) خارج گردید و دیگر از نسل تو پیغمبر نخواهد بود.

در بستر بیمارى

یکى از مسلمانان در بستر بیمارى افتاده بود. پیغمبر خدا با گروهى از اصحاب خود بر بالین او حاضر شدند. وى در حال بى هوشى بود.
رسول خدا فرمود:
اى فرشته مرگ این شخص را آزاد بگذار تا از او سؤ ال کنم .
ناگاه مرد به هوش آمد .
پیامبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد گفت :
سفیدى بسیار و سیاهى بسیار مى بینم .
- کدام یک از آن دو، به تو نزدیکتر هستند؟
- سیاه به من نزدیکتر است .
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لى الکثیر من معاصیک و اقبل منى الیسیر من طاعتک
خدایا گناهان بسیارم را ببخش و طاعت اندکم را بپذیر!
مرد این دعا را خواند و بى هوش شد.
پیغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتى بر او آسان بگیر! تا از او پرسش کنم .
در این وقت مرد به هوش آمد.
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه مى بینى ؟
مرد: سیاه بسیار و سفید بسیار مى بینم .
- کدام یک از آنها به تو نزدیکتر است ؟
- سفید نزدیکتر است .
پیامبر صلى الله علیه و آله به حاضران فرمود:
خداوند این رفیق شما را بخشید.
امام صادق علیه السلام پس از نقل این داستان مى فرماید:
وقتى به بالین فردى که در حال جان دادن است رفتید، این دعا (دعاى ذکر شده ) را به او بگویید و تلقین کنید.

ارزش دانش اندوزى

رسول خدا صلى الله علیه و آله روزى وارد مسجد شد و مشاهده فرمود دو جلسه تشکیل یافته است .
یکى ، جلسه علم و دانش است ، که در آن از معارف اسلامى بحث مى شود و دیگرى جلسه دعا و مناجات است ، که در آن خدا را مى خوانند و دعا مى کنند.
پیمغبر صلى الله علیه و آله فرمود:
این هر دو جلسه خوب است و هر دو را دوست دارم ، آن عده دعا مى کنند و این عده راه دانش مى پویند و به بى سوادان آگاهى و آموزش مى دهند، ولى من این گروه دوم را بر گروه اول که صرفا به دعا و مناجات مشغولند ترجیح مى دهم ، زیرا من خود از جانب خداوند براى تعلیم و آموزش بر انگیخته شده ام .
آنگاه رسول گرامى صلى الله علیه و آله به گروه تعلیم دهندگان پیوست و با آنان در مجلس علم نشست.

پنج سفارش از رسول خدا (ص )

مردى به نام (ابو ایوب انصارى ) محضر پیغمبر صلى الله علیه و آله رسید و عرض کرد:
یا رسول الله ! به من وصیتى فرما که مختصر و کوتاه باشد تا آن را به خاطر سپرده ، عمل کنم .
پیغمبر فرمود:
پنج چیز را به تو سفارش مى کنم :
1- از آنچه در دست مردم است ناامید باش ! چه این که ، براستى آن عین بى نیازى است .
2- از طمع پرهیز کن ! زیرا طمع فقر حاضر است .
3- نمازت را چنان بخوان که گویا آخرین نماز تو است و زنده نخواهى ماند تا نماز بعدى را بخوانى .
4- بپرهیز از انجام کارى که بعدا به ناچار از آن پوزش طلبى .
5- براى برادرت همان چیزى را دوست بدار که براى خودت دوست دارى.