ادامه مطلب ...
در سـال 557 هـجـرى قـمـرى فرانکها در صدد آن برآمدند که جسد پاک حضرت رسـول (ص ) را بـربایند و از مدینه خارج کنند، نورالدین زنگى امیر ترک که در مبارزه بـا صـلیـبـیان شهرتى به دست آورده بود به صورت شگفت انگیزى از ماجرا آگاه شد، شـبـى که وى در حلب مشغول عبادت و شب زنده دارى بود، در رؤ یایى حضرت محمد (ص ) دو مـرد بلند بالا را به او نشان داد و گفت نورالدین ، کمک کن این شهسوار مـتـقـى بـیـدرنگ عازم مدینه شد و آن دو مرد بلند بالا را در آنجا یافت . این دو به بهانه زیـارت قـبـر حـضـرت رسـول (ص ) در مـدیـنـه مـقـیـم شـده از زیـر زمـیـن نـقـبـى به قبر رسول خدا (ص ) زده بودند، نزدیک بود کار خود را تمام کنند که نورالدین از راز ایشان آگـاه شـد و بـا چـراغـى بـه بـازدیـد آن نقب رفت ، پس از آن بر گرداگرد قبر حضرت رسول (ص ) خندقى ژرف کندند و آن را با سرب گداخته پر کردند
روزى پیغمبر اکرم (ص ) در وقت بین الطلوعین سراغ اصحاب صفه رفـت پـیـامـبـر، زیاد سراغ اصحاب صفه مى رفت . در این میان ، چشمش به جـوانـى افتاد. دید این جوان یک حالت غیر عادى دارد: دارد تلوتلو مى خورد، چشمهایش به کـاسـه سـر فـرو رفته است و رنگش ، رنگ عادى نیست . جلو رفت و فرمود: کیف اصبحت چـگـونـه صـبـح کـرده اى ؟ عـرض کـرد اصـبـحـت مـوقـنـا یـا رسول الله در حالى صبح کرده ام که اهل یقینم ؛ یعنى آنچه تو با زبان خودت از راه گـوش بـه مـا گـفـتـه اى ، مـن اکنون از راه بصیرت مى بینم . پیغمبر مى خواست یک مقدار حـرف از او بـکـشـد، فـرمـود: هـر چـیـزى عـلامـتـى دارد، تـو کـه ادعـا مـى کـنـى اهـل یـقـیـن هـسـتـى ، علامت یقین تو چیست ؟ ما علامه یقینک ؟ عرض کرد: ان یقینى یا رسـول الله هـو الذى احزننى و اسهر لیلى و اظما هو اجرى ، علامت یقین من این است که روزها مرا تشنه مى دارد و شبها مرا بى خواب ؛ یعنى این روزه هاى روز و شب زنده داریها، علامت یقین است . یقین من نمى گذارد که شب سر به بستر بگذارم ؛ یقین من نمى گذارد که حـتـى یـک روز مـفـطر باشم .
فرمود: این کافى نیست . بیش از این بگو، علامت بیشترى از تـو مـى خـواهـم . عـرض کـرد: یـا رسـول الله ! الان کـه در ایـن دنـیـا هـسـتـم ؛ درسـت مـثـل ایـن اسـت کـه آن دنـیـا را مـى بـیـنـم و صـداهـاى آنـجـا را مـى شـنـوم ؛ صـداى اهـل بـهـشـت را از بـهـشـت و صـداى اهـل جـهـنـم را از جـهـنـم مـى شـنـوم . یـا رسـول الله ! اگـر بـه مـن اجـازه دهـى ، اصـحـاب را الان یـک یـک معرفى کنم که کدام یک بهشتى و کدام جهنمى اند. فرمود: سکوت ! دیگر حرف نزن .ـعـد پـیـغـمـبـر بـه او فـرمـود: جـوان ! آرزویت چیست ؟ چه آرزویى دارى ؟ عرض کرد: یا رسول الله ! شهادت در راه خدا.
1 - خدیجة بنت خویلد2 سودة بنت زمعه
3 - عایشة بنت ابى بکر4 ام شریک بنت دودان
5 - حفصة بنت عمر6 ام حبیب بنت ابى سفیان
7 - ام سلمة بنت عبد المطلب 8 زینب بنت جحش اسدى
9 - زینب بنت خزیمه 10 میمونه بنت حارث
11 - جویریة بنت حارث 12 صفیة بنت حى
13 - عالیة بنت ظبیان 14 قتیله بنت قیس
15 - فاطمة بنت ضحاک 16 اسماء بنت نعمان
17 - ملیکة اللیثیه 18 بنت صلت
حضرت ابراهیم علیه السلام از ساره صاحب فرزند نمى شد. ساره کنیزش هاجر را به او
بخشید تا شاید فرزندى بیاورد. اتفاقا اسماعیل از هاجر بدنیا آمد. براى ساره بسیار
سخت بود. زیرا احساس مى کرد ابراهیم به هاجر و فرزندش بیشتر از او توجه دارد. پس از
ابراهیم خواست تا هاجر و اسماعیل را به نقطه دورى ببرد که آنها را نبیند، شاید
آرامش پیدا کند.
ابراهیم خلیل الرحمن به فرمان خداوند سبحان خواهش ساره را
پذیرفت . و آن دور را به مکه برد و در سرزمین بى آب و علفى منزل داد.
هنگام
بازگشت ابراهیم ، هاجر گفت : اى ابراهیم ، ما را در این بیابان به که مى سپارى و
کجا مى روى ؟
گفت : این فرمان خدا است . پس او تسلیم شد.
ابراهیم در حالى که
از یکسو نگران حال زن و فرزند بود، و از سوى دیگر به خدا ایمان و اطمینان داشت ،
برگشت ، و گفت :
رَبَّنا اِنّى اَسکَنتُ مِن ذُرِّیَّتى
بِوادٍ غَیرِ ذى زَرعٍ عِندَ بَیتِکَ المُحَرَّمِ، رَبَّنا لِیُقیمُوا الصَّلوةَ
فَاجعَل اءَفئِدَةً مِنَ الناسِ تَهوى اِلَیهِم وَارزُقهُم مِنَ الثَّمَراتِ،
لَعَلَّهُم یَشکُروُنَ
حضرت ابراهیم
همسر و فرزند خویش را فراموش نکرد. و گهگاهى به دیدن آنها مى آمد. مدتى گذشت .
اسماعیل جوان برومندى شد. ابراهیم در عالم رؤ یا ماءموریت ذبح اسماعیل را پیدا مى
کند.
چه امتحان بزرگى ، ذبح فرزند، تنها فرزندى که پس از سالها انتظار نصیب او
شده است .
ابراهیم به قصد اجراء فرمان الهى به سوى اسماعیل حرکت کرد و این فرمان
را به او ابلاغ نمود:
فَلَما بَلَغَ مَعَهُ السَعىَ قالَ
یابُنَىَّ اِنّى اءَرى فِى المَنامِ اءَنّى اءَذبَحُکَ فَانظُرماذاتَرى ، قالَ یا
اَبَتِ افعَل ماتُؤ مَرُ سَتَجِدُنى اِن شاءَ اللهُ مِنَ الصابِرینَ
آرى اسماعیل گفت : پدر جان ریسمان را محکم
ببند تا دست وپا نزنم ، و در اجراء فرمان سست نشوى و از پاداش من نیز کاسته نشود.
پیراهنم را بیرون آر تاخون آلود نشود. زیرا مى ترسم اگرمادرم پیراهن آغشته به خون
مرا ببیند، عنان صبر از کف بدهد.
پدر جان لبه کارد را تیزکن تاسریع ببرد و تحملش
برایم آسان گردد.
پدر جان : پیراهنم را براى تسلى دل مادرم ببر.
پدر جان :
صورت مرا برخاک نه ، تا زمانى که چشمت به چشمم مى افتد رحم و شفقت تو سبب نشود در
امتثال فرمان الهى تردید به خود راه دهى .
ابراهیم کارد را تیز کرد، و فرزند را
روى زمین خواباند. نگاهى به کارد تیز، ونگاهى به گلوى لطیف اسماعیل ، اشکش بى
اختیار جارى شد، با همه سختى وتوان ، کارد را بر گلوى فرزند گذاشت . ولى کارد نمى
برید. بار دوم وسوم تیغ کارگر نشد و رگهاى گلوى اسماعیل را قطع نمى کرد. تا اینکه
خطاب رسید:
فَلَما اَسلَما وَ تَلَّهُ لِلجَبینِ * وَ
نادَیناهُ اَن یا اِبراهیمُ * قَد صَدَّقتَ الرُّءیا اِناکَذلِکَ نَجزِى
المُحسِنینَ * اِنَّ هذا لَهُوَ البَلاءُ المُبینُ * وَ فَدَیناهُ بِذِبحٍ عَظیمٍ *
وَتَرَکنا عَلَیهِ فى الآخَرینَ * سلامٌ عَلى اِبراهیمَ * کَذلِکَ نجزى
المُحسِنینَ
سخنان بى اساس دشمنان اسلام در اینکه پیامبر معارف و علوم را از دیگران آموخته است
نهایت چیزیکه دشمنانش درباره اش احتمال دادند، این بود: که
گفته اند: وى سفرى براى تجارت بشام کرده ، ممکن است در آنجا داستانهاى کتابش را از
رهبانان آن سرزمین گرفته باشد، در حالیکه سفرهاى آنجناب بشام عبارت بود از یک سفر
که با عمویش ابوطالب کرد، در حالیکه هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، و سفرى دیگر با
میسره غلام خدیجه علیه السلام کرد، که در آنروزها بیست و پنج ساله بود، (نه چهل
ساله )، علاوه بر اینکه جمعى که با او بودند شب و روز ملازمش بودند.
و بفرض محال
، اگر در آن سفر از کسى چیزى آموخته باشد، چه ربطى باین معارف و علوم بى پایان قرآن
دارد؟ و این همه حکمت و حقایق در آنروز کجا بود؟ و این فصاحت و بلاغت را که تمامى
بلغاى دنیا در برابرش سر فرود آورده ، و سپر انداختند، و زبان فصحاء در برابرش لال
و الکن شده ، از چه کسى آموخته ؟.
و یا گفته اند: که وى در مکه گاهى بسر وقت
آهنگرى رومى مى رفته ، که شمشیر میساخت .
و قرآن کریم در پاسخ این تهمتشان
فرمود: (و لقد نعلم انهم یقولون : انما
یعلمه بشر، لسان الذى یلحدون الیه اعجمى ، و هذا لسان عربى مبین ،) ما دانستیم که آنان میگویند بشرى این قرآن را
بوى درس میدهد، (فکر نکردند آخر) زبان آنکسى که قرآن را بوى نسبت میدهند غیر عربى
است ، و این قرآن بزبان عربى آشکار است ).
به گفته مسئولان صومعه ، دست راست ”یحیای“ تعمید دهنده، بقایای جسد تئودور
استراتیلات با قدمت 1600 ساله، جمجمه فورونیای مقدس مربوط به سدههای اول ظهور
مسیحیت و تکههایی از صلیبی که عیسی مسیح بر آن مصلوب شده در صومعه تستینیه نگهداری
میشود که به سبب شفای تعداد زیادی از بیماران و حل مشکلات مردم، به نوعی
"دارالشفا" در منطقه بالکان تبدیل شده است.
منابع کلیسای ارتدکس شفای بیماران و حتی به سخن آمدن افرادی که قادر به تکلم
نبودهاند را نشانه کرامات بقایای اجساد اولیای مقدس و صلیب و تمثال مریم مقدس در
این مکان میدانند.
در مفتاح النبوة روایت شده چون پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله اسلام را در مدینه
آشکار کرد و مردم را علنا به اسلام دعوت نمود، حسد عبدالله بن ابى (رئیس منافقان ) بر
پیامبر خدا شدت یافت پس آن حضرت را با اصحابش بر طعام مسمومى دعوت نمود تا او
را شهید نماید پس جبرئیل نازل شد و آنچه او اراده کرده بود به حضرت خبر داد. پس
وقتى بر سر سفره نشستند، پیامبر اکرم (ص ) به امیر المؤ منین علیه السلام فرمود: یا على تعویذ و دعاى مفید را بر این طعام بخوان ، پس آن حضرت این دعا را خواند. بسم
الله الشافى ، بسم الکافى ، بسم الله المعافى ، بسم الله الذى لایضر مع اسمه
شى ء و لاداء فى الارض و لافى السماء و هو السمیع العلیم .
پس حضرت رسول صلى علیه و آله وحضرت على علیه السلام و هر که با آنها بودند
از آن غذا خوردند تا سیر شدند، و سالم از سر سفره بر خواستند، پس چون عبدالله بن
ابى این قضیه را مشاهده کرد، خیال کرد و غذا را مسموم نکرده ، پس با دوستان خود بر
سر سفره نشستند و بقیه طعام را خوردند و همگى هلاک شدند.
از جمله روایاتى که اهل سنت از پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله
نقل کرده اند این است که آن حضرت فرمود: ثلاثه تقسى القلب : استماع اللهو، و
طلب الصید، و اتیان باب السلطان .
سه چیز موجب قساوت قلب و سنگ دلى مى شود: 1- شنیدن لهو و لعب و حرفهاى بیهوده ،
2- دنبال صید و شکار رفتن ، 3- به دربار سلطان و حاکم وقت رفتن (و عرض حلجت
نمودن در پیش سلطان )
و در روایتى از حضرت رسول (ص ) نقل شده که فرمود: من لم یتورع فى دین الله ،
ابتلاه الله بثلاث خصال : اما ان یمیته شابا او یوقعه فى خدمة السلطان ، او یسکنه فى
الرساتیق .
کسى که در دین خدا تقوا نداشته باشد، خداوند او را به سه خصلت مبتلا مى کند، یا او
را جوانمرگ مى کند، یا او را در روستاها و دهکده ها ساکن مى کند و یا او را به خدمت سلطان
و حاکم وقت مى گمارد.