قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

چه کسى بینا است

ابوبصیر گفت در خدمت حضرت امام محمد باقر علیه السلام بمسجد رفتم جمعیت بسیارى مى آمدند و میرفتند حضرت فرمود از مردم بپرس آیا محمد باقر را مى بیند یا نه ؟ بهر کس میرسیدم از او مى پرسیدم که ابوجعفر را دیدى میگفت نه با اینکه آنحضرت در محل سؤ ال من ایستاده بود تا آنکه ابوهرون مکفوف (نابینا) آمد حضرت فرمود از او بپرس گفتم امام محمد باقر را دیدى گفت آرى ایشان همینجا ایستاده اند گفتم تو از کجا فهمیدى گفت چگونه ندانم در صورتیکه آنجناب نوریست درخشان و آفتابیست تابان .

مرد طبیعى

روزى على بن میثم که بدو واسطه نسبت بمیثم تمّار دارد و مردى بسیار دانشمند و با فضیلت است وارد مجلس حسن بن سهل وزیر ماءمون گردید. مشاهده کرد مردى دهرى و طبیعى در صدر مجلس نشسته و حسن ، نسبت باو احترامى شایان میکند و تمام اعیان و دانشمندان در مقامى پست تر از او نشسته اند و آن مرد با کمال جراءت در مسلک و مرام خود گستاخانه سخن میگوید و دیگران گوش فرا داده اند این وضع على بن میثم را آشفته نمود و پیش رفته گفت اى وزیر امروز در خارج منزل شما چیز بسیار عجیبى دیدم . حسن بن سهل جریان را سؤ ال نمود. گفت در کنار دجله دیدم یک کشتى بدون ملاح و ناخدا مردم را رسوا کرده از اینطرف رود بطرف دیگر مى برد و از آنطرف بهمین طریق بجانب ما میآورد مرد طبیعى از موقعیت بخیال خود استفاده کرده گفت اى وزیر گویا این شخص در عقلش نقصى پیدا شده که سخن دیوانگان را میگوید و چنین ادعاى محال و غیرقابل وقوعى را میکند على بن میثم رو بطبیعى کرده گفت ممکن نیست یک کشتى بدون ناخدا مسافرینى را از رودى بگذراند مرد مادى فاتحانه و با تمسخر گفت هرگز نمیشود. على بن میثم گفت پس چگونه در این دریاى نامتناهى وجود این موجودات بیشمار در جو لایتناهى این کرات درخشان و اختران فروزان و ماه و ستارگان هر یک در مدار و مسیر معینى بدون خدا و خالقى بسیر و گردش خود ادامه میدهند اى مرد مرد تو براى حرکت یک کشتى از رودى بطرف دیگر ناخدائى را لازم میدانى آیا براى سیر موجودات گوناگون در دریاى آفرینش خدائى لازم نمى بینى اکنون تاءمل کن و فکر نما بین کدامیک از ما ادعاى محال مى کنیم مرد دهرى دیگر جواب نتوانست بگوید و شرمنده سر بزیر افکند و دانست على بن میثم داستان کشتى را وسیله اى قرار داده از براى مجاب کردن و مغلوب نمودن او، حسن بن سهل از این مناظره شیرین بسیار خرسند گردید.

پیرمرد بهشتى

انس مى گوید: روزى در محضر رسول اکرم (ص ) نشسته بودیم ، حضرت بطرفى اشاره کرد و فرمود: عنقریب مردى از این راه میآید که اهل بهشت است . طولى نکشید که پیرمردى از آن راه رسید در حالیکه آب وضوى خویش را با دست راست خشک میکرد و به انگشت دست چپش نعلین خویش را آویخته بود. پیش آمد و سلام کرد. فرداى آنروز و همچنین پس ‍ فردا، رسول اکرم (ص ) همان جمله را تکرار کرد و همچنین پیرمرد از راه آمد.
عبدالله بن عمرو بن عاص که هر سه روز در مجلس حضور داشت و سخن نبى گرامى را شنیده بود تصمیم گرفت با وى تماس بگیرد و از عبادات و اعمال خیرش آگاه گردد و بداند چه چیز او را بهشتى ساخته و باعث رفعت معنویش شده است . از پى او راه افتاد و با وى گفت من از پدرم قهر کرده ام و قسم یاد نموده ام که سه شبانه روز بملاقاتش نروم اگر موافقت میکنى بمنزل شما بیایم و این مدت را نزد تو بگذرانم . پیرمرد قبول کرد. پسر عمرو بن عاص بخانه او رفت و هر شب در آنجا بود. عبدالله مى گوید: در این سه شب ندیدم که پیرمرد براى عبادت برخیزد و اعمال مخصوص انجام دهد فقط موقعیکه در بستر پهلو به پهلو میشد ذکر خدا میگفت . او تمام شب را میآرمید و چون فجر طلوع میکرد براى نماز صبح برمیخاست ، اما در طول این مدت از او درباره کسى جز خیر و خوبى سخنى نشنیدم .
سه شبانه روز منقضى شد و اعمال پیرمرد آنقدر در نظرم ناچیز آمد که میرفت تحقیرش نمایم ولى خود را نگاهداشتم . موقع خداحافظى به او گفتم که بین من و پدرم تیرگى و کدورتى پدید نیامده بود براى این نزد تو آمدم که سه روز متوالى از نبى اکرم (ص ) درباره ات چنین و چنان شنیده بودم ، خواستم تو را بشناسم و از عبادات و اعمالت آگاه گردم . اکنون متوجه شدم عمل بسیارى ندارى ، نمیدانم چه چیز مقام تو را آنقدر بالا برده که پیامبر گرامى درباره ات سخنانى آنچنانى گفته است . پیرمرد پاسخ داد جز آنچه از من دیدى عملى ندارم . پسر عمرو بن عاص از وى جدا شد و چند قدمى بیشتر نرفته بود که پیرمرد او را صدا زد و گفت : اعمال ظاهر من همان بود که دیدى اما در دلم نسبت بهیچ مسلمانى کینه و بدخواهى نیست و هرگز به کسیکه خداوند به او نعمتى عطا نموده است حسد نبرده ام . پسر عمرو بن عاص گفت : همین حسن نیّت و خیرخواهى است که تو را مشمول عنایات و الطاف الهى ساخته و ما نمى توانیم این چنین پاکدل و دگر دوست باشیم .

امام صادق و مشکلات جامعه

معتب که عهده دار خدمات منزل امام صادق علیه السلام بود میگوید: بر اثر کمیابى مواد غذائى در بازار مدینه قیمت اجناس بالا رفت .
امام علیه السلام بمن فرمود: در منزل چه مقدار خواربار داریم ؟ گفتم بقدر مصارف چندین ماه . فرمود: همه آنها را در بازار براى فروش عرضه کن . معتب از سخن امام بشگفت آمد، عرض کردم این چه دستورى است که میفرمائید؟ حضرت سخن خود را دوباره تکرار کرد و با تاءکید فرمود: تمام خواربار موجود منزل را ببر و در بازار بفروش برسان معتب گفت :
فلما بعته قال اشتر مع الناس یوما بیوم و قال : یا معتب اجعل قوت عیالى نصفا شعیرا و نصفا حنطة .

پس از آنکه امر حضرت را اجراء نمودم و خواربار موجود منزل را فروختم بمن فرمود: اینک وظیفه دارى احتیاجات غذائى منزل مرا، مانند اکثریت متوسط مردم ، روزبروز خریدارى کنى بعلاوه فرمود: قوت خانواده ام باید از مخلوطى تهیه شود که نیمش جو و نیمش گندم باشد

فرماندار بصره در مجلس عروسى

عثمان بن حنیف انصارى در حکومت على علیه السلام فرماندار بصره بود. یکى از خانواده هاى محترم شهر، او را بمجلس عروسى دعوت نمود، فرماندار آن را پذیرفت و در مجلس ولیمه شرکت کرد. مدعوین همه از ثروتمندان و متمکنین شهر بودند، و از محرومین و تهیدستان کسى در آن مجلس دعوت نداشت .
 سفره رنگینى گسترده شد و فرماندار و سایر مهمانها در کنار آن نشستند و صاحبخانه با غذاهاى فراوان و رنگارنگ از فرماندار بگرمى پذیرائى کرد. خبر این مجلس مجلل ، به على علیه السلام رسید. نامه تندى به فرماندار نوشت و عمل او را این چنین مورد انتقاد قرار داد:
 وم ظننت انک تجیب االى طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو.
 من گمان نمى کردم که دعوت مردمى را براى صرف طعام اجابت مى کنى که فقیر و محرومشان را میرانند و غنى و توانگرشان را میخوانند.

غیرت شما کجاست

گزارشى به على علیه السلام رسید که سپاهیان معاویه بشهر انبار هجوم آوردند، حسان بن حسان بکرى فرماندار شهر را کشتند و پاسداران شهر را پراکنده ساختند. بعضى از سربازان معاویه بمنزل زنان مسلمان و غیرمسلمان وارد شدند و خلخال ، دست بند، گردنبند، و گوشواره را از برشان بیرون آوردند و آنان براى دفاع از خود وسیله اى جز زارى و استرحام نداشتند. سپس لشکریان معاویه با غنائم فراوان از شهر خارج شدند و در این جریان ، نه کسى از آنان زخم برداشت و نه خونى از آنها بزمین ریخت . این گزارش رنج آور و دردناک ، آنحضرت را بسختى ناراحت و متاءلم نمود و ضمن خطابه اى تند و مهیج شرح جریان را به اطلاع مردم رساند و در خلال سخنان خود فرمود:
فلو ان امرء مسلما مات من بعد هذا اسفا ما کان به ملوما بل کان به عندى جدیرا.
اگر مرد مسلمانى بر اثر این قضیه ، از شدت اندوه و تاءسف بمیرد ملامت ندارد بلکه در نظر من چنین مرگى شایسته و سزاوار است .

پیامبر(ص ) اینگونه بود

پیراهن پیغمبر(ص ) کهنه شده بود شخصى دوازده درهم بایشان هدیه کرد، آنجناب پول را به على علیه السلام دادند تا از بازار پیراهنى بخرد، امیرالمؤ منین علیه السلام جامه اى بهمان مبلغ خرید وقتیکه خدمت پیغمبر (ص ) آورد، فرمودند این جامه پربهاست پیراهنى پست تر از این مرا بهتر است ، آیا گمان دارى که صاحب جامه پس بگیرد؟ عرضکرد نمیدانم فرمود به او رجوع کن شاید راضى شود.
على علیه السلام پیش آنمرد رفت و گفت پیغمبر(ص ) میفرماید این پیراهن براى من پربها است و جامه اى ارزان تر از این مى خواهم ، صاحب جامه راضى شد و دوازده درهم را رد کرد. فرمود وقتى پول را آوردم حضرت با من ببازار آمد تا پیراهنى بگیرد. در بین راه بکنیزى برخورد که در گوشه اى نشسته بود و گریه مى کرد، جلو رفته و سبب گریه اش را پرسید. گفت یا رسول الله مرا براى خریدارى ببازار فرستادند و چهار درهم همراه داشتم ، آن پول را گم کرده ام . پیغبر(ص ) چهار درهم از پول جامه را به او داد و پیراهنى نیز بچهار درهم خریدارى کرد در بازگشت مرد مستمندى از ایشان تقاضاى لباس کرد همان پیراهن را باو دادند، باز ببازار برگشته و با چهار درهم باقیمانده پیراهن دیگرى خریدند وقتى که بحمل کنیز رسید او را هنوز گریان مشاهده کرد، پیش رفته فرمود دیگر براى چه گریه مى کنى ؟ گفت دیر شده مى ترسم مرا بیازارند، فرمود تو جلو برو ما را بخانه راهنمائى کن همینکه بدر خانه رسیدند. بصاحب خانه سلام کردند، ولى آنها تا مرتبه سوم جواب ندادند. پیغمبر(ص ) از جواب ندادن سؤ ال نمود صاحب خانه عرضکرد خواستیم سلام شما بر ما زیاد شود تا باعث زیادى نعمت و سلامتى گردد، حضرت داستان کنیز را شرح داده و تقاضاى بخشش او را کردند. صاحب کنیز گفت چون شما تشریف آوردید او را آزاد کردم آنگاه پیغمبر(ص ) فرمود دوازده درهمى ندیدم که اینقدر خیر و برکت داشته باشد دو نفر برهنه را پوشانید و کنیزى را آزاد کرد.

داستان یتیمان مسلم

هنگامیکه خبر شهادت مسلم بن عقیل بحضرت اباعبدالله علیه السلام رسید بخیمه مخصوص خود وارد شد و دختر مسلم را پیش خواند، او دخترى سیزده ساله بود که همیشه با دختران سیدالشهداء علیه السلام مصاحبت میکرد و با آنها میزیست .
وقتى آن دختر خدمت حضرت رسید او را نوازش فرمود و نسبت به او مهربانى اضافه بر آنچه معمولا میکرد نمود. دختر مسلم بفراست دریافت که ممکن است پیش آمدى شده باشد. از اینرو گفت یابن رسول الله با من ملاطفت یتیمان و کسانیکه پدر ندارند میکنى مگر پدرم را شهید کرده اند؟ اباعبدالله علیه السلام نیروى مقاومت از دست داد و شروع بگریه کرد. فرمود اى دخترک من اندوهگین مباش اگر مسلم نباشد من پدروار از تو پذیرائى میکنم خواهرم مادر تو است و دختران و پسرانم برادر و خواهر تواند.
دختر مسلم از ته دل شروع بگریه کرد و هاى هاى گریست پسران مسلم سر را برهنه کردند و بزارى پرداختند. اهل بیت علیهم السلام در این مصیبت با آنها موافقت نموده و بسوگوارى مشغول شدند سیدالشهداء علیه السلام از شهادت مسلم بسیار اندوهگین شد.  

بحارالانوار، ج 10، و منتهى الامال ، ج 1، ص 238

نمونه ای از بزرگوارى مالک اشتر

مالک اشتر که از امراء ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (ع ) بود روزى از بازار کوفه عبور میکرد. پیراهن کرباسى در برو عمامه اى از کرباس بر سر داشت . یک فرد عادى و بى ادب که او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روى اهانت پاره کلوخى را به وى زد. مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد. بعضى که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آیا دانستى چه کسى را مورد اهانت قرار دادى ؟ جواب داد: نه . گفتند این مالک اشتر دوست صمیمى على علیه السلام است . مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد، نمیدانست چه کند. قدرى فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را بمالک برساند و از وى عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل نارواى خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائى یابد. در مسیرى که مالک رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز یافت . صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالک افکند و آنها را مى بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که مى کنى ؟ جواب داد از عمل بدى که کرده ام پوزش مى خواهم .
فقال لاباءس علیک فوالله مادخلت المسجد الا لاستغفرون لک .
مالک با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش . بخدا قسم بمسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهى براى تو طلب آمرزش ‍ نمایم .

حسن خلق امام سجاد علیه السلام

امام سجاد علیه السلام با جمعى از دوستان گرد هم نشسته بودند. مردى از بستگان آنحضرت آمد در کنار جمعیت ایستاد و با صداى بلند، زبان به ستم و بدگوئى امام گشود و سپس از مجلس خارج شد. زین العابدین علیه السلام حضورا به او حرفى نزد و پس از آنکه رفت ، بحضار محضر فرمود: شما سخنان این مرد را شنیدید، میل دارم با من بیائید و پاسخ مرا نیز بشنوید. همه موافقت کردند. اما گفتند دوست داشتیم که فى المجلس به او جواب مى دادید و ما هم با شما همصدا مى شدیم . آنگاه از جا برخاستند و راه منزل آن مرد جسور را در پیش گرفتند. بین راه متوجه شدند که حضرت سجاد(ع ) آیه (والکاظمین الغیظ والعافین عن الناس والله یحب المحسنین ) را مى خواند، از فرونشاندن آتش خشم سخن مى گوید و از عفو و اغماض ‍ نام مى برد. دانستند که آنحضرت در فکر مجازات وى نیست و کلام تندى نخواهد گفت . چون به در خانه اش رسیدند، امام بصداى بلند او را خواند و به همراهان خویش فرمود: بگوئید اینکه تو را مى خواهد على بن الحسین است . مرد از خانه بیرون آمد و خود را براى مواجه با شرّ و بدى آماده کرده بود. زیرا با سابقه امر و مشاهده اوضاع و احوال ، تردید نداشت که امام سجاد براى کیفر او آمده است . ولى برخلاف انتظارش به وى فرمود: برادر تو رودرروى من ایستادى و بدون مقدمه سخنان ناروائى را آغاز نمودى و پى درپى گفتى و گفتى . اگر آنچه بمن نسبت دادى در من هست از پیشگاه الهى براى خویش طلب آمرزش مى کنم و اگر نیست از خدا مى خواهم که تو را بیامرزد.