قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

غذاى خلیفه

روزى هارون الرشید از خوان طعام خود جهت بهلول غذائى فرستاد، خادم غذا را برداشت و پیش بهلول آورد. بهلول گفت من نمى خورم ببر پیش ‍ سگهاى پشت حمام بینداز، غلام عصبانى شد و گفت اى احمق این طعام ، مخصوص خلیفه است اگر براى هر یک از امنا و وزراى دولت میبردم بمن جایزه هم میدادند، تو این حرف را میزنى و گستاخى به غذاى خلیفه میکنى ! بهلول گفت آهسته سخن بگو که اگر سگها هم بفهمند از خلیفه است نخواهند خورد.

هارون و بهلول

روزى هارون بهلول را ملاقات کرد و گفت مدتیست آرزوى دیدارت را داشتم بهلول پاسخ داد که من بملاقات شما بهیچوجه علاقه ندارم هرون از او تقاضاى پند و موعظه اى کرد بهلول گفت چه موعظه اى ترا بکنم ؟! آنگاه اشاره بسوى عمارتهاى بلند و قبرستان کرد و گفت این قصرهاى بلند از کسانى است که فعلا در زیر خاک تیره در این قبرستان خوابیده اند. چه حالى خواهى داشت اى هرون روزیکه براى بازخواست در پیشگاه حقیقت و عدل الهى بایستى و خداوند باعمال و کردار تو رسیدگى کند. با نهایت دقت از تو حساب بگیرد و چه خواهى کرد در آنروزیکه خداوند جهان باندازه اى دقت و عدالت در حساب بنماید که حتى از هسته خرما و از پرده نازکى که آن هسته را فرا گرفته و از آن نخ باریکى که در شکم هسته است و از آن خط سیاهى که در کمر آن هسته میباشد بازخواست کند و در تمام این مدت تو گرسنه و تشنه و برهنه باشى در میان جمعیت محشر، روسیاه و دست خالى . در چنین روزى بیچاره خواهى شد و همه بتو مى خندند، هارون از سخنان بهلول بى اندازه متاءثر شد و اشک از چشمانش فرو ریخت

خطیب خود فروخته

بعد از حادثه خونین کربلا در ایامى که اهل بیت حضرت حسین علیه السلام در شام بودند روز جمعه اى مردم براى نماز جمعه گرد آمدند در آنروز امام سجاد علیه السلام نیز بمسجد آمده بود. یزید براى اقامه نماز جماعت وارد مسجد شد، سپس بدستور او خطیب بمنبر رفت ، پس از حمد و ثناى الهى ، کلام خود را با بدگوئى بحضرت على بن ابیطالب و حضرت حسین علیهماالسلام آغاز کرد و درباره آن دو مرد الهى جسورانه سخن گفت ، آنگاه زبان بمدح و تمجید معاویه و یزید گشود و آن دو را واجد صفات حمیده و خصال پسندیده معرفى نمود.
فصاح به على بن الحسیى علیى السلام ، و یلک ایها الخاطب اشتریت مرضات المخلوق بسخط الخالق .
در این موقع فریاد حضرت سجاد علیه السلام سکوت مجلس را شکست و بصداى بلند فرمود: واى بر تو اى سخنران که رضاى مخلوق را با سخط خالق خریدارى کردى و براى خشنودى یزید خدا را بخشم آوردى .

آزمایش مردم شام

ابن شهر آشوب میگوید: پس از آنکه معاویه بن ابى سفیان بمخالفت على علیه السلام تصمیم گرفت بفکر افتاد مردم شام را آزمایش کند تا از مراتب اطاعت و فرمانبردارى آنان آگاه گردد. عمروبن عاص براى آزمایش ، راهى را ارائه کرد و به معاویه گفت دستور بده که مردم باید کدو را مانند بره ذبح کنند و پس از تذکیه آنرا بخورند، اگر فرمانت را اجراء نمودند آنها یار و پشتیبان تو هستند و گرنه نه . معاویه دستور داد و مردم هم بدون کوچکترین اعتراض ‍ اجراء نمودند و این امر بنام ((بدعة امویة )) در سراسر شام معمول گردید.
طولى نکشید که خبر آن بدعت بسمع مردم عراق رسید و کسانى آنرا مورد پرسش قرار دادند.
ان امیرالمؤ منین سئل عن القرع یذبح ؟ فقال : القرع لیس یذکى فکلوه و تذبحوه و لا یستهو ینکم الشیطان لعنة الله .
از على علیه السلام درباره کدو سؤ ال شد که آیا باید آنرا ذبح کرد؟ در جواب فرمود: خوردن کدو تذکیه و ذبح لازم ندارد. مراقب باشید که شیطان عقلتان را نبرد و افکار شیطانى حیرت زده و سرگردانتان ننماید.
مسلمانانیکه آنروز فرمان غیرمشروع معاویه را بموقع اجراء گذاردند و بدستور او که مخالف امر الهى بود عمل نمودند همانند آن گروه از اهل کتاب بودند که احبار و رهبانشان حلال خدا را حرام ، و حرام خدا را حلال میکردند و آنان کورکورانه اطاعت مینمودند و ناآگاه بشرک گرایش ‍ مى یافتند.
و قد بلغ من امرهم فى طاعتهم له انه صلى بهم عند مسیرهم الى صفین الجمعة یوم الاربعاء و اعادوه رئوسهم عند القتال و حملوه بها.

فرمانده نادان

رسول اکرم (ص ) لشکرى را براى ماءموریتى تجهیز نمود، مردى را بفرماندهى گمارد و به سپاهیان دستور داد از او اطاعت کنند و اوامرش را اجراء نمایند. فرمانده در آغاز مسافرت به آزمایش عجیبى دست زد. براى آنکه از درجه اطاعت سربازان آگاه شود یا مراتب فهم و درک آنانرا تشخیص ‍ دهد یا براى هدف دیگر، دستور داد آتشى افروختند و به آنها امر کرد که خویشتن را در آتش بیفکنند. بعضى از سربازان ، خود را براى اجراء دستور مهیا ساختند، گروهى این دستور را نادرست تلقى نمودند و از اطاعت سرباز زدند.
سرباز جوانى گفت در تصمیم عجله نکنید تا به رسول اکرم (ص ) مراجعه نمائید، اگر آنحضرت دستور فرمانده را تاءیید کرد و به آتش رفتن را امر فرمود اطاعت نمائید و داخل آتش شوید. شرفیاب شدند و شرح جریان را بعرض ‍ رساندند. حضرت فرمود: اگر در آتش رفته بودید هرگز از آن خارج نمیشدید یعنى براى همیشه جهنمى مى بودید. سپس فرمود اطاعت ، در کارهائى جایز است که بحکم عقل و شرع پسندیده و مستحسن باشند و کسى حق ندارد از مخلوقى در معصیت خالق اطاعت نماید.

حجاج و مرد دانشمند

قبعثرى ، در عصر حجاج بن یوسف زندگى میکرد، او مردى بود تحصلیکرده و ادیب . روزى با چند نفر از دوستان در یکى از باغهاى خارج شهر مجلسى انسى داشتند. در خلال گفتگوها سخن از حجاج بمیان آمد، قبعثرى بطور کنایه جملاتى چند درباره اش گفت و مراتب نارضائى خود را از وى ابراز کرد. این خبر بگوش حجاج رسید تصمیم گرفت قبعثرى را بجرم گفته هایش کیفر دهد احضارش نمود و با تندى به او گفت : (لا حملنک على الادهم ) یعنى زندانیت میکنم و قید در پایت میگذارم (کلمه ادهم در لغت عرب بمعانى متعددى آمده است از آنجمله پابند زندانى و اسب سیاه .)
قبعثرى ادیب و باهوش مقصود حجاج را بخوبى درک کرده بود و میدانست او بزندان و قید تهدید میکند ولى براى رهائى از خطر تغافل نمود، آنرا که فهمیده بود برو نیاورد و چنین وانمود کرد که از کلمه (ادهم ) اسب سیاه فهمیده است بهمین جهت در جواب با گشاده روئى و تبسم گفت : (مثل الامیر یحمل على الادهم والاشهب ) البته شخص مقتدر و صاحب مقامى مانند امیر میتواند اشخاص را مشمول عنایت خود قرار دهد و آنانرا با اسب سیاه و سفید روانه نماید (اشهب ) به اسب سفید رنگى اطلاق میشود که مختصر رگه هاى سیاه داشته باشد.
حجاج ، براى توضیح مقصود خود گفت : (اردت الحدید) آهن اراده کردم یعنى قبعثرى چه میگوئى ؟ مرادم از ادهم ، آهن بود نه اسب سیاه . اتفاقا کلمه (حدید) هم در لغت عرب معانى متعددى دارد یکى آهن است و یکى هوش و ذکاوت . قبعثرى دوباره تغافل کرد و بلافاصله گفت : (الحدید خیر من البلید) البته اسب باهوش و فطن بهتر از اسب کودن است

سگ گرسنه

در سال قحط که مردم سخت در فشار و مضیقه بودند یکى از دانشجویان دینى (طلبه ) ماده سگى را دید افتاده و بچه هایش بپستان او آویخته اند هر قدر ماده سگ مى خواست برخیزد از ضعف نمى توانست ، نیرو و حرکت خود را از دست داده بود، دانشجو دلش بر وضع آن حیوان بسیار سوخت و غریزه ترحم و حس معاونت در او تحریک شد، چون چیزى نداشت که باو بدهد ناچار کتاب خود را فروخت و نان تهیه کرده پیش او انداخت .
سگ رو بطرف آسمان نموده دو قطره اشک تشکر از دیده فرو ریخت . گویا دعا کرد براى او شب در خواب باو گفتند. دیگر زحمت تحصیل و رنج مطالعه را بخود راه مده (انا اعطیناک من لدنا علما) ما بتو از جانب خود دانش افاضه کردیم

قیام علوى

ابوجعفر محمد بن قاسم علوى از ذرارى رسول اکرم (ص ) بود سلسله نسبش از طرف پدر و مادر باسه واسطه بحضرت سجاد زین العابدین علیه السلام میرسید. او مردى بود عالم ، فقیه ، با ایمان ، آزاده و شجاع . در کوفه میزیست و همواره بر ضد حکومت خودکامه معتصم عباسى فعالیت میکرد. موقعیکه عمال حکومت بدفع او تصمیم گرفتند ناچار کوفه را ترک گفت و به منطقه وسیع خراسان رفت . چندى از یک شهر به شهر دیگر منتقل میشد و سرانجام ، در مرو، مستقر گردید و مردم را بقیام علیه حکومت معتصم دعوت نمود. مسلمانان رنج دیده براى آنکه از ظلم و بیداد رهائى یابند گردش جمع شدند و در اندک زمانى چهل هزار نفر با او بیعت کردند.
شبى تمام لشکریان را فرا خواند تا پیرامون قیام صحبت کند و آنانرا براى پیکار با عمال معتصم آماده نماید. پیش از آنکه سخن بگوید و برنامه کار را به اطلاع سپاهیان برساند صداى گریه مردى را شنید، بشگفت آمد، پرسید گریه از کیست و چرا میگرید؟ پس از تحقیق به اطلاعش رساندند که یکى از سربازان ، نمد مرد جولائى را بقهر و غلبه گرفته و او بر اثر این ستم بلند بلند گریه میکند. محمد بن قاسم آن سرباز را طلبید و پرسید چرا به این کار زشت دست زدى . در پاسخ گفت ما با تو بیعت کردیم که بتوانیم اموال مردم را ببریم و هر چه میخواهیم بکنیم . محمد امر نمود نمد را از او گرفتند و بصاحبش پس دادند. آنگاه فرمود: از چنین مردمى براى دین خدا نمیتوان یارى جست و فرمان داد لشکریان متفرق شدند

جاسوس در لباس دین

در ایامى که مسلم بن عقیل به نمایندگى حضرت حسین بن على علیهما السلام در کوفه بود و بنام آنحضرت از مردم بیعت میگرفت عبیدالله بن زیاد، بسمت استاندار، از طرف یزید وارد آن شهر شد و فعالیت خود را براى درهم کوبیدن نهضت شیعیان آغاز نمود. مسلم بن عقیل روى مصلحت اندیشى خانه مختار را که مرکز علنى فعالیتش بود ترک گفت و پنهانى در منزل هانى بن عروه مستقر گردید و بخواص شعیان خاطر نشان ساخت که این محل را مکتوم نگاهدارند و آمد و رفتشان در آنجا دور از چشم مردم باشد.
عبیدالله براى آنکه از محل اختفاى مسلم آگاه گردد مرد محیل و مکارم بنام ((معقل )) را احضار نمود، سه هزار درهم به وى پول داد و او را موظف نمود جستجو کند، بعضى از اصحاب مسلم بن عقیل را بشناسد، با آنان تماس بگیرد خود را از شیعیان اهل بیت قلمداد نماید، و این مبلغ را بعنوان خرید اسلحه در اختیارشان بگذارد. پس از آنکه اطمینانشان را جلب نمود خواستار ملاقات مسلم گردد و برنامه کار آنانرا گزارش نماید.
معقل دستور عبیدالله را بموقع اجراء گردد و مسلم بن عوسجه را که یکى از دوستداران اهل بیت علیهم السلام بود شناسائى کرد. اولین بار او را در مسجد در حال نماز ملاقات نمود کنارش نشست پس از آنکه نماز را تمام کرد پیش آمد و گفت من از اهل شام و محب خاندان پیغمبرم و سه هزار درهم با خود دارم . شنیده ام مردى از طرف حضرت حسین علیه السلام به این شهر آمده و براى آنحضرت از مردم بیعت میگیرد، محل او را نمیدانم و کسى را هم نمیشناسم که مرا به وى راهنمائى کند. هم اکنون که در مسجد بودم بعضى به شما اشاره کردند و گفتند این شخص از وضع شیعیان اهل بیت آگاه است نزد شما آمده ام این مبلغ را براى خرید اسلحه بگیرى و مرا نزد فرستاده حضرت حسین علیه السلام ببرى . سپس گفت من از برادران صمیمى شما هستم و براى آنکه مطمئن شوى و بدانى که راست میگویم میتوانى قبل از ملاقات آنحضرت از من بیعت بگیرى .

ادامه مطلب ...

خالد برمکى و منصور

منصور دوانیقى خالد برمکى را از کارهاى دیوان برکنار نمود، ابوایوب را بجاى وى گمارد و خالد را بولایت فارس ماءموریت داد و دو سال خدمتش ‍ در آنجا بطول انجامید.ابوایوب که از مراتب فضل و دانش خالد آگاهى داشت همواره نگران بود از اینکه مبادا منصور دوباره امر دیوان را بخالد محول کند و او را از این منصب بزرگ معزول نماید. براى حفظ مقام و قدرت خود بفکر افتاد علیه خالد دسیسه کند، او را از نظر خلیفه بیندازد، و از هر راهى که ممکن است به شخصیت وى آسیب برساند.
تحریکات پنهانى و نقشه هاى غیرانسانى ابوایوب مؤ ثر افتاد، منصور دوانیقى بخالد بدبین شد، او را از ولایت فارس عزل نمود، و با مطالبه سه هزار هزار درهم (سه میلیون ) وى را مورد تعقیب قرار داد. خالد به اطلاع خلیفه رساند که تمام موجودیش از هفتصد هزار درهم تجاوز نمیکند اما منصور گفته اش را نپذیرفت و دستور داد همچنان سه میلیون درهم را از او طلب کنند.
((صالح )) صاحب مصلى پنجاه هزار دینار و ((مبارک ترکى )) یک هزار هزار درهم به او کمک کردند، ((خیزران )) به خاطر هم شیرى ((فضل )) پسر خالد با ((هارون )) پسر خود یک قطعه جواهر به ارزش یکهزار هزار و دویست هزار درهم براى خالد فرستاد. چون خبر به منصور رسید و از صحت گفته خالد در مبلغ نقدى که داشت مطمئن شد از مطالبه پول دست کشید.
این امر بر ابوایوب گران آمد، یکى از صرافان را که مسیحى بود طلبید، پولى به او داد و از وى خواست اعتراف کند که آن پول به (خالد) تعلق داشته است و سپس بمنصور خبر داد که (خالد) نزد چه کسى پول دارد. خلیفه صراف را احضار نمود و راجع به پول از وى پرسش کرد. جواب داد فلان مبلغ پول از آن (خالد) نزد من است . آنگاه خالد را به حضور خواند و از آن پول سؤ ال کرد. خالد قسم یاد نمود که پولى پس اندازه نکرده و آن صراف را نمیشناسد. منصور، خالد را نزد خود نگاهداشت و دستور داد صراف نصرانى را بمجلسش آوردند. به او گفت : اگر خالد را ببینى میشناسى ؟ گفت آرى یا امیرالمؤ منین اگر او را ببینم مى شناسم . منصور بخالد رو کرد و گفت خداوند برائت تو را ساخت ، سپس بمرد نصرانى گفت این مرد که در اینجا نشسته خالد است پس چگونه او را نشناختى ؟ صراف گفت یا امیرالمؤ منین امان میخواهم تا حقیقت را بگویم . امانش داد، او تمام مطالب را بیان نمود. از آن پس منصور دوانیقى نسبت به ابوایوب بدبین شد و به اظهارات او ترتیب اثرنمیداد.