خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو . کاش خدا جاى ترا با من عوض مى کرد. کاش خدا مرا به جاى تو مى آفرید. اى کاش من به جاى تو رونده این راه بودم .
اگر من به جاى تو رونده این راه بودم ، دست که روى این دشت نمى گذاشتم ، با پا که روى این دشت راه نمى پیمودم . من چشم مى گذاشتم بر کف این دشت . من به پاى مژگان راه این دشت داغ را مى سپردم من تاولها را بر دل مى خریدم . بر جگر مى نشاندم .
تو چه مى دانى چه راهى است این راه ؟ تو چه مى دانى مقصد کجاست و معشوق کیست .
آقاى من حبیب خیال مى کند که من هم نمى دانم ، خیال مى کند که من کودکم ، کرم ، کورم ، جاهلم . باز اینها مهم نیست .
خیال مى کند که من دل ندارم ، بى دلم . من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم اما دل که براى عاشق شدن دارم . دل که براى دوست داشتن ، نیاز به الفبا ندارد. دل که براى عاشق شدن وابسته حروف و کتاب نیست .
او خیال مى کند که من دل ندارم . به من گفته است تو را در این سایه روشن سحر، مخفیانه و آرام از کوچه پس کوچه هاى شهر بگذرانم .
کوفه را به طرفة العینى پشت سر بگذارم و در پشت این کاروانسراى متروکه منتظرش بمانم .
خیال مى کند که من نمى دانم مقصدش کجاست. مقصودش کیست .
خیال مى کند که من اینهمه بى تابى او را نمى فهمم ، درک نمى کنم، در نمى یابم .
بیا عزیز دل ! بیا به این سمت ! بیا در زیر این سرپناه، آرام بگیر و این ماحضرى را بخور تا آقامان حبیب بیاید.
بیا، بیا این طور مظلومانه به من نگاه نکن ، مظلوم منم نه تو. تو راهى دیار معشوقى، تو به دیدار کسى مى روى که خورشید هر روز به خاطر او طلوع مى کند. تو
زائر کسى مى شوى که فرشتگان آسمان به زیارت او مى روند.
خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگذار ببوسم این چشمهاى تو را که تا ساعاتى دیگر به روى معشوقم گشوده مى شود.
اى کاش من به جاى تو رونده این راه بودم . اگر کسى مرا در این سایه روشن سحر مى دید، حتم به من مى خندید که با اسب و در کنار اسب ، پیاده راه مى روم . ولى مردم چه مى دانند که این اسب به کجا مى خواهد برود. و من کى ام که سوار بر اسبى شوم که چشمش به معشوق مى افتد.