قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو

خوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى توخوشا به حال تو، خوشا به حال چشمهاى تو . کاش خدا جاى ترا با من عوض مى کرد. کاش خدا مرا به جاى تو مى آفرید. اى کاش من به جاى تو رونده این راه بودم .
اگر من به جاى تو رونده این راه بودم ، دست که روى این دشت نمى گذاشتم ، با پا که روى این دشت راه نمى پیمودم . من چشم مى گذاشتم بر کف این دشت . من به پاى مژگان راه این دشت داغ را مى سپردم من تاولها را بر دل مى خریدم . بر جگر مى نشاندم .
تو چه مى دانى چه راهى است این راه ؟ تو چه مى دانى مقصد کجاست و معشوق کیست .
آقاى من حبیب خیال مى کند که من هم نمى دانم ، خیال مى کند که من کودکم ، کرم ، کورم ، جاهلم . باز اینها مهم نیست .
خیال مى کند که من دل ندارم ، بى دلم . من اگر چه سواد خواندن عشق ندارم اما دل که براى عاشق شدن دارم . دل که براى دوست داشتن ، نیاز به الفبا ندارد. دل که براى عاشق شدن وابسته حروف و کتاب نیست .
او خیال مى کند که من دل ندارم . به من گفته است تو را در این سایه روشن سحر، مخفیانه و آرام از کوچه پس کوچه هاى شهر بگذرانم . کوفه را به طرفة العینى پشت سر بگذارم و در پشت این کاروانسراى متروکه منتظرش ‍ بمانم .
خیال مى کند که من نمى دانم مقصدش کجاست. مقصودش ‍ کیست .
خیال مى کند که من اینهمه بى تابى او را نمى فهمم ، درک نمى کنم، در نمى یابم .
بیا عزیز دل ! بیا به این سمت ! بیا در زیر این سرپناه، آرام بگیر و این ماحضرى را بخور تا آقامان حبیب بیاید.
بیا، بیا این طور مظلومانه به من نگاه نکن ، مظلوم منم نه تو. تو راهى دیار معشوقى، تو به دیدار کسى مى روى که خورشید هر روز به خاطر او طلوع مى کند. تو زائر کسى مى شوى که فرشتگان آسمان به زیارت او مى روند.
خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگذار ببوسم این چشمهاى تو را که تا ساعاتى دیگر به روى معشوقم گشوده مى شود.
اى کاش من به جاى تو رونده این راه بودم . اگر کسى مرا در این سایه روشن سحر مى دید، حتم به من مى خندید که با اسب و در کنار اسب ، پیاده راه مى روم . ولى مردم چه مى دانند که این اسب به کجا مى خواهد برود. و من کى ام که سوار بر اسبى شوم که چشمش به معشوق مى افتد.

خوشا به حال تو اى اسب ! خوشا به حال چشمهاى تو!
بگو که از من خشنود هستى ؟بگو که آیا دلت از من راضى است ؟ آن چنان که شایسته این سفر عاشقانه است تیمارت کردم ؟ ترا آنچنان که باید و شاید، مهیاى این سفر کردم ؟
اى عزیز دل ! اى اسب ! مبادا در راه بلغزى ؟ مبادا سوار خود را بلغزانى ؟ مبادا در مقابل گرسنگى بنشینى ؟ مبادا در مقابل تشنگى فرو بیفتى ؟ مبادا به خستگى روى خوش نشان دهى ؟ مبادا سستى کنى ؟ مبادا از اسبى و اسبانگى چیزى کم بگذارى . چنین سفرى براى همه کس پیش نمى آید. و براى تو بیش از همین یک بار وصال نمى دهد.
پس چرا نیامد این آقایمان ؟! وقت گذشت . آفتاب ، پیش از او راهى آسمان شده است . پس چرا نیامد؟ نکند دلش لرزیده باشد؟ نکند به زمین دنیا چسبیده باشد؟ نکند سگ تعلق پایش را گرفته باشد؟ نکند زنجیر محبتى او را نشانده باشد! نکند رعب حکومت بر دلش چنگ انداخته باشد! نکند...
ولى ... نه ... اى اسب ، سوار تو ماندنى نیست . سوار تو کسى نیست که در راه معشوق ، هیچ تعلقى پایش را سست کند.
مى آید، حبیب مى آید.
بى تابى مکن اى اسب ! سوار تو آمدنى است . سوار تو کسى نیست که معشوق را در مقابل کرور کرور دشمن تنها بگذارد. یک یار هم یک یار است ، در این برهوت بى یاورى .
حبیب مى آید.
اما... اما... چه باک اگر نیامد، من خودم بر تو سوار مى شوم و جاى او را در سپاه معشوق پر مى کنم .
مشوش نباش اى عزیز! غم به دل راه مده اى اسب ! این شمشیر، اندازه دست من هم هست . این کلاه خود بر سر من هم مى نشیند. این زره بر تن من هم قاعده مى شود.
بیم به دل راه مده اى اسب ! اگر آقایم حبیب ، آمدنى نشد، اگر حکومت او را پشت میله هاى زندان نشاند. من خودم با تو همراه مى شوم و با هم ، جانمان را فداى معشوق مى کنیم .
اما نه ، انگار دارد مى آید؛ آن قامت بلند و خمیده ، آن کمان استوار دارد مى آید؛ با گیسوان رها شده اش در باد.
چرا گیسوان سپید خود را سیاه کرده است ؟ چرا خود را به جوانى زده است ؟
انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگوید من هنوز جوانم ، من همان جنگجوى بى بدیل سپاه على بن ابى طالبم . من به همان صلابت که در سپاه پدر حقیقت شمشیر مى زدم اکنون در رکاب حقیقت پسر شمشیر مى زنم .
انگار مى خواهد به دشمن معشوق بگوید که من همان حبیب بن مظاهر سى و چند ساله ام و این چند سال پس از على تا کنون ، زندگى نکرده ام که عمر افزوده باشم . من جوانم هنوز و آماده جنگ .
بیا! بیا حبیب و برو اما نه تنها.
به خدا اگر بگذارم که بى من به یارى فرزند رسول الله بروى ؟
آنجا در سپاه حسین ، برده و آزاد فرقى نمى کند، در چشم حسین غلام و آقا یکى است که همه بنده و برده اویند.
او مرا نیز شاید نیاز داشته باشد و من ، بیشتر نیازمند اویم .
مرا هم با خود ببر حبیب !
این اولین بارى است که غلامى به آقاى خود فرمان مى دهد، اما تو در رکاب حسین ، بیش از بنده نیستى و ما هر دو بنده حسینیم .
مرا هم با خود ببر حبیب !

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد