قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

در پاى جنازه ات تا صبح مى نشینم

در پاى جنازه ات تا صبح مى نشینمدر پاى جنازه ات تا صبح مى نشینم تا یارانت گمان نکنند که خائنانه کشته ام و زنانه و زبونانه گریخته ام. پاى این قتل ، غیورانه مى ایستم و پاى این جنازه ، مردانه مى نشینم تا عدالت و عقوبت خداوند را شهادت دهم .
آن زمان که تو به کوفه در آمدى در حالیکه جگر مرا بر اسب خویش آویخته بودى من کودک بودم اما اکنون مردى شده ام ، مردى که مى تواند از نامردى قتال از یک عمر هیاهو و جنجال ، تنها یک جنازه بر جاى بگذارد. از آن دم که تو قدم به کوفه گذاشتنى ، من چشم در چشم پدر، به دنبال تو راه افتادم ، از هر کوى و بر زنى که گذاشتى ، گذشتم ، هر جا درنگ کردى ، ایستادم . هر جا شتاب گرفتى ، شتاب گرفتم ، هر جا که بر فراز رفتى ، بالا گرفتم و هر جا که بر شیب آمدى ، فرو افتادم ، هر جا که بر فراز رفتى ، بالا گرفتم و هر جا که بر شیب آمدى ، فرو افتادم . به درون قصر شدى ، بر آستانه آن ایستادم و وقتى در آمدى تو را، نه ، پدر خویش را پى گرفتم .
ناگهان در کمر کش کوچه اى ایستادى و روى برگردانى و گفتى :
پسر! از جان من چه مى خواهى ؟! چرا دست از سر من برنمى دارى ؟ چرا پاى از تعقیب من نمى کشى ؟ مى خواستم بگویم که از تو جانت را مى خواهم اما نگفتم ، که من کودکى بودم و تو سفاکى. گفتم که: هیچ ، چیزى نمى خواهم .
و مى ترسیدم که از نگاه پدر، محرومم کنى .
گفتى: نه چیزى هست . هر جا که من رفتم ، تو مرا تعقیب کرده اى ، بگو چه مى خواهى .
چند نفر در پناه سایه بانى خود را یله کرده بودند و به ما مى نگریستند، من از حضور آنان جرات یافتم و هر چه در دل داشتم ، بیرون ریختم: اى مرد! این جگر من است که بر اسب خویش آویخته اى . این سر پدر من است که زین و زینب اسب تو شده است . این امید خاندان من است که تو به دست باد سپرده اى ، من فرزند این سرم و این سر، سر قبیله اى است ، قبله اى است ...
و بعض گلوى کودکى ام را فشرد و کلام را برید. سایه نشینان کناره دیوار چون مار گزیده از جا جهیدند و مبهوت و حیرت زده پیش آمدند، من خیال کردم که به یارى من مى آیند، پرسیدند:
تو فرزند کیستى ؟ این سر از آن کیست ؟

امید آکنده گفتم :
من فرزند حبیب بن مظاهرم و این سر از آن اوست و این مرد، قاتل او
همه با هم گفتند:
عجب !
و بعد به جاى خویش بازگشتند.
و من متحیر گفتم :
همین ؟ عجب ! یکى شان گفت :
چندى پیش ما در زیر همین سایه بان نشسته بودیم که پدرت و میثم تمار هر کدام از یک سوى کوچه وارد شدند، چون به هم رسیدند، حرفهایى غریب به هم گفتند و رفتند ما همه از در انکار در آمدیم و بر آن دو خندیدیم و اکنون ، آن دو پیشگویى واقع شده است . میثم به پدرت مى گفت که سر تو را به خاطر دفاع از پیامبر و اهل بیتش از تن جدا مى کنند و در کوچه هاى کوفه مى گرانند، اکنون این همان سر است و همان سر.
آن حرفها اسباب تسکین من شد و من به تو گفتم :
بده ، سر پدرم را بده تا لااقل دفنش کنیم . .
و تو ابا کردى ، امتناع ورزیدى و شاید اگر ابا نمى کردى ، اکنون جنازه نمى شدى ، به این زودى راهى جهنم نمى شدى .
گفتى :
نمى دهم ، مى خواهم این سر را براى امیر ببرم و پاداش ‍ بگیرم .
گفتم :
خداوند خود پاداش جنایتت را خواهد داد، بده سر پدرم را . و گریه امانم را برید.
و تو که غریق دریاى اشک دیدى ، فرصت را غنیمت شمردى و گریختى ، غافل که هیچ گریزى از چنگال عقوبت خدا نیست . و من در تمام این چند سال ، در انتظار این لحظه بودم .
غذا مى خوردم که براى کشتن تو قوت بگیرم ، آب مى خوردم که زنده بمانم و زندگى را از تو بگیرم . نفس مى کشیدم تا نفس کشیدن تو را از یادت ببرم .
بدان امید سلاح بر مى داشتم که روزى آن را بر بدن تو بنشانم ، بدان امید مرد مى شدم که روزى مردانگى را به تو نشان دهم ، تیراندازى ام تمرین تیر اندازى بر تو بود و شمشیر زدنم کلاس این روز امتحان .
هر شب با خیال کشتن تو به خواب مى رفتم و هر صبح به انگیزه انتقام از تو بر مى خاستم . روز و ماه و سال را از آن عزیز مى داشتم که مرا به زمان قتل تو نزدیک مى کردند. هر بار که دست به دعا بر مى داشتم ، از خدا مى خواستم که دستهایم در حنابندان خون تو شرکت بجوید.
به روشنى حفظ بودم که تو کى از خواب بر مى خیزى ، کى از خانه بیرون مى زنى ، در کجا مى ایستى ، در کجا مى نشینى ، با که گفتگو مى کنى ، چه وقت به خانه باز مى گردى و کى به خفتن گاه ، مى روى . و حتى مى دانستم که تو در روزهاى مبارک رمضان در کجا آب مى خورى و چه وقت براى خوردن غذا به خانه مى خزى . وقتى مصعب بن زبیر حکومت یافت و جنگ با جمیرا آغاز شد، گفتند که تو نیز عازم میدان نبردى و من خود شاهد فراهم کردن ساز و برگت و مهیا شدنت بودم .
با خودم گفتم : جنگ در میدان شیرین تر است تا در کوچه و خیابان و من ... هم که اکنون به مرز مردانگى رسیده ام . پس معطل چه باشم ؟!
پیش از این بر من تکلیف نبود، من عشق داشتم به اهل بیت اما هنوز به برداشتن شمشیر، مکلف نبودم . اکنون مکلفم ، مثل نماز خواندن ، مثل روزه گرفتن و کشتن تو یعنى عبادت محض . به اینجا آمدم تا در اردوگاه جنگ تو را کشته باشم ، تا لاف دلیرى ات را هم با خودت در خاک کرده باشم .
بمیر! تو اولین کس از قاتلان اهل بیت رسول نیستى که به درک مى روى ، آخرینشان هم نخواهى بود.
شمشیر من تازه دارد جان مى گیرد.
این شمشیر تا نیل به رضایت سجاد، به غلاف بر نخواهد گشت .
والحمدلله رب العالمین
و صلى الله على محمد و آله الطاهرین

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد