قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

سلام بر تو اى وارث آدم ، برگزیده خدا !

سلام بر تو اى وارث آدم ، برگزیده خدا !دستان قابیل از خشم مى لرزید و به تندى ساقه هاى گندم را از زمین مى کند. آن قدر عصبانى بود که ساقه هاى خشک گندم در دستش مچاله مس شد. با خود فکر کرد: تو پسر بزرگ تر باشى اما برادر کوچک تر جانشین پدر شود ؟این ظلم نیست ؟
نا گاه گویى در ذهنش صدایى شنید: او از تو بهتر است .
قابیل دندان هایش را به هم فشرد چند خوشه دیگر از گندم را کند. در خود فرو رفته بود. زیر لب گفت : با این هدیه ، تکلیف ما مشخص مى شود.آیا خداوند مرا مى پذیرد یا هابیل را؟ و بعد دسته گندم را در بغل گرفت و به سوى محل قربانى رفت .
وقتى به آن جا رسید، هابیل را دید که کنار گوسفند چاقى ، آرام نشسته است . برادرش با یک دست ، شاخ گوسفند را گرفته بود و با دست دیگر پیشانى او را نوازش مى کرد. هابیل با دیدن برادر، سرش را تکان داد و لبخندى زد؛ اما قابیل اخم کرد؛ سرش را برگرداند و کمى دورتر دسته گندم را به زمین گذاشت و کنارى ایستاد. بعد نگاهى به گوسفند هابیل انداخت وبا خود گفت : حیف از این گوسفند نیست که مى خواهد قربانى شود !لااقل گوسفند لاغرترى رامى آورد. بعد به ساقه هاى خشکیده و خوشه هاى ریز گندم نگاه کرد و شرمنده شد. هابیل گوسفند را رها کرد. برخاست و کمى دورتر ایستاد تا ببیند خداوند، قربانى کدامشان را قبول مى کند. ناگهان آتشى فروزان از شکاف کوه به زمین آمد و در میان بهت قابیل ، گوسفند را سوزانید. لحظه اى بعد، جز چند تکه استخوان اثرى از گوسفند دیده نشد.  هابیل سرش را بلند کرد، چشمهایش را بست ، لبخندى از سر رضایت زد و به برادر نگاه کرد. امیدوار بود قابیل اینک تسلیم خواسته خداوند شود؛ اما قابیل فقط به ساقه هاى کندم خیره شده بود و همان طور خشکش زده بود. در ذهنش طنین صدایى را مى شنید: قابیل ! هنوز اول کار است .وقتى از شما دو برادر، نسلى بوجود آید، فرزندان برادرت به فرزندان تو فخر مى فروشند و میگویند ما فرزندان کسى هستیم که قربانى اش پذیرفته شد. تو تنها یک راه حل دارى که جانشین پدر شوى ، فقط یک راه و... قابیل در ذهنش به دنبال همان راه مى گشت .

هابیل نگاهش را از قابیل برداشت . در چشمانش غمى عجیب جا گرفته بود. چرا قابیل این گونه بود؟چه قدر براى قابیل نگران بود. راه خود را گرفت تا به سوى پدر برود؛اما ناگهان صداى قابیل ، او را بر جایش ‍ میخکوب کرد:
- تو را حتما خواهم کشت !
هابیل برگشت . نگاهى به چهره برافروخته برادر کرد. چه قدر قابیل خود را
عذاب مى داد! گفت : این به من ربطى ندارد؛ پذیرفتن قربانى به دست خداوند است . او هم از انسانهاى پرهیزکار مى پذیرد). پس از اندکى سکوت ،ادامه داد: (اگر هم روزى دست به سوى من دراز کنى تا مرا بکشى ، من هیچ گاه دست به سویت دراز نمى کنم ؛ چون از پروردگار جهانیان مى ترسم ).بعد به چشمهاى قابیل خیره شد. خواست بداند آیا این سخنان در او تاثیر مى گذارد یا نه ؛اما قابیل هم چنان برافروخته و عصبانى با نفرت به او خیره شده بود. هابیل ،آخرین کلام را به قابیل گفت :(من به سوى تو دست دراز نمى کنم ؛ چون مى خواهم باگناه من و گناه خودت به سوى خدا بازگردى و این سزاى ظالمان است . بعد سرش ‍ را برگرداند. با دست چشم نمناک خود را مالید. آخر او قابیل را دوست داشت .آن گاه به راه خود ادامه داد، در حالى که باد موهایش را شانه مى زد.
گوسفندان در سبزه زار وسیع که تا دور دست مى رفت ،به چرا مشغول بودند.در گوشه اى از این دشت وسیع تپه کوچکى قرار داشت که تک درختى میهمان آن بود. هابیل در سایه آن خوابیده بود. در خیالش هیچ نقطه تاریکى دیده نمى شد. خیالش مانند باد خنکى که به صورتش ‍ مى خورد،سبک و ملایم بود؛ اما کمى دورتر، پشت درختى دیگر، قابیل سخت ترین لحظه هاى عمرش را مى گذراند. کمى درنگ کرد. به چهره هابیل چشم دوخت . لبخندى بر لبهاى هابیل نشست . آه که چه قدر این لبخند برایش آشنا بود! دلش نمى آمد آن چهره را در هم ببیند. خود را عقب کشید. خواست سنگى را که در دستش بود به زمین بیاندازد؛ اما ناگهان همان صدا؛ همان صداى شومى که آشنایش بود،به او فرمان داد: (برو!برو! بهترین فرصت است ). قابیل دوید و خود را بالاى سر برادر رساند، سنگ را بلند کرد و بر سر برادر کوبید.
خون به صورت قابیل پاشید،انگار که به صورت خوابیده اى آبى بپاشند؛ قابیل به هوش آمد. خود را بالاى سر برادر دید،و سنگى خون آلود که در دستش داشت . سبزه ها سرخ رنگ شده بودند.
قابیل خود را عقب کشید. سنگ را به زمین انداخت . بلند شد، چند قدم به عقب رفت . خواست فرار کند؛ اما...اما با این جسد چه مى توانست بکند. اگر پدرش او را در این حال مى دید چه مى کرد؟
آدم علیه السلام هرچه گشت ، هابیل را پیدا نکرد. چند روزى بود که از هابیل خبرى نداشت . خواست سراغش را از قابیل بگیرد؛ اما قابیل هم گم شده بود .به هر جا که فکرش مى رسید سر زد. خود را به چرا گاه گوسفندان رساند. گوسفندان مشغول چرا بودند؛ انگار که هیچ اتفاقى نیافتاده است . کمى به اطراف نگاه کرد. به طرف تپه رفت ؛اما هیچ خبرى نبود. همین طور که مى رفت لکه هاى خون رادید که بر کناره راه ریخته بود. تپش قلبش شدید شد. خط خون را گرفت و خود را روى تپه رساند. در آنجا یک سنگ خون آلود و سبزه هاى خونین چشم هاى جست و جوگر آدم را به خود جلب کردند. دست و پایش لرزید. نتوانست سرپا بایستد. نشست . همه چیز را فهمید؛اما نمى خواست باور کند. با خود گفت :(حتما گرگى گوسفندى را پاره کرده است )اما آن سنگ چه بود؟
آدم علیه السلام دستش را روى صورتش گذاشت و اشک ریخت . فرزند جوانش را از او گرفته بودند. این چه قدر دردناک بود. آدم علیه السلام خط خون را گرفت . همان طور که ناله مى کرد، به راه افتاد. از دشت گذشت و به منطقه اى پر از درخت رسید. کمى که جلوتر رفت ، جایى کنده شده را دید؛ انگار دوباره روى آن خاک ریخته بودند و چیزى را پنهان کرده بودند. آدم اطمینان داشت که قابیل کشته شده ؛ اما هنوز در دلش امیدوار بود. ناگهان صداى آسمانى وحى ، آدم علیه السلام را از راز قتل هابیل آگاه کرد. آدم علیه السلام ناله کرد؛ گریه سر داد؛ خاک گور هابیل را بر سر و صورت پاشید و گفت :(آه ، قابیل ! چه گونه توانستى برادرت را بکشى ؟ چه گونه دلت آمد که چهره زیبایش را به خون آلوده کنى ؟ آه کاش ، مى دانستى داغ فرزند چه قدر براى پدر سخت است !) اما هیچ کس نبود که این را بفهمد و با او همدرد شود.
آدم علیه السلام پس از ساعت ها از سر گور هابیل برخاست . دستى به ریش ‍ بلندش که خیس و گل آلود شده بود کشید و به سوى حوا رفت تا او را نیز آگاه سازد. این پایان گریه هاى آدم علیه السلام نبود. او چهل روز تمام به یاد فرزند جوانش گریه کرد؛ حوا نیز. براى داغ فرزند هیچ تسکینى جز یاد خدا نبود؛ و همین ، آدم علیه السلام را آرام مى کرد. خداوند نیز فرزند دیگرى (شیث ) را به آدم علیه السلام داد.

گردآور: http://ghafase.blogsky.com

نظرات 6 + ارسال نظر
دختر آسمان سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 15:40 http://sky74.blogfa.com

سلام
زیبا نوشته بودید
با اجازه لینک شدید
موفق باشید

نگاه تازه سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 13:06 http://open-eyes.persianblog.ir

لینک شدید.
من را بانام متفاوت میبینم،لینک بفرمایید.
با تشکر.

امیر فرهاد سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 08:54 http://tanhabakhoda.mihanblog.com

شـایـد آن روز که ” ســهـراب” نوشـت :

تـا شقـایق هست زنـدگـی بایـد کــرد …

خـبـری از دل پـر درد گــل یـاس نـداشــت.

بایـد اینـطـور نـوشــت :

هر گلـی هم باشی …

چــه شـقــا یــق چــه گــل پـیـچــک و یــاس

تــا نیــایــد آقــا

زنـدگـی دشـــوار اســـت.




سلام

ممنون از اینکه به وبلاگم سر زدید...
ان شا الله همه ی بچه شیعه ها بتونیم منتظر و سرباز واقعیه آقامون باشیم....

با اجازتون-وب زیبا و پر محتواتون رو با نام(دست نوشته ها، مطالب و مقالات شیعه) لینک کردم...

چفیه گرافیک(چفیه کلیپ) سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 01:47 http://www.chafye135.blogfa.com

سلام. برای ما افتخاره که با شما تبادل لینک کنیم. فقط نمیدونم با چه اسمی لینکتون کنم؟
بهم خبر بدید. یا علی

مریم سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 01:44 http://goldenroz.blogfa.com

دلم برات پر می زنه
برای مشکی چشات
مرحم دردای منه
رنگ قشنگ خنده هات
بانوی بی رنگ و ریا
بانوی قصه و غزل
نثار من کن عشقت و
هزار هزار بغل بغل
تو ناجی تنها ترین
مرد زمینی نازنین
چشمات و وا کن رو به من
عشق و توی چشام ببین
ستاره ی صبح منی
خاتون نور و اینه
روشنی نگاه تو
شبارو اتیش می زنه
هر چی که دارم مال تو
خودت ولی مال خودم
تموم زندگیم تویی
تو رو به هیچ کس نمی دم
پشت سرم نگاه تو
بدرقه می کنه من و
اشکی که روی گونته
میگه که از پیشم نرو
شبیه تر از منی به من
جرات موندنی برام
بانوی بی رنگ و ریا
بدون فقط تو رو می خوام

مریم سه‌شنبه 22 شهریور 1390 ساعت 01:39 http://goldenroz.blogfa.com

سلام مریمم خوبی عسلم حتما مثل گل مریم قشنگی عزیزم
چرا غمگینی عزیزم نبینم غماتو

سلام عزیزم مرسی مریم جونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد