قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

جنگ با ابو مسیکه، نخستین جنگ مالک اشتر

جنگ با ابو مسیکه، نخستین جنگ مالک اشترعصر خلافت ابوبکر بود.عده‏اى که در یمن و یمامه و... در عصر پیامبر (صلى الله علیه و آله و سلم) مسلمان شده بودند، از اسلام برگشتند و مرتد شدند ، و در مقابل حکومت اسلامى، صف آرایى کردند: ابوبکر از هر سو مسلمانان را فراخواند و آنها را به جنگ مرتدین فرستاد، و آنان را سرکوب نمود، یکى از طوایف مرتدین ، طایفه بنو حنیفه بود.
از آنجا که اسلام در خطر شدید، مدعیان دروغین نبوت و مرتدان بود، ابوبکر از همه مسلمانان جهان آن روز، از جمله از قبیله مذحج استمداد نمود، تا به جنگ دشمنان بروند.
مالک اشتر که در عصر رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم) به اسلام گرویده بود، براى حفظ اسلام و احساس مسوولیت کرد و براى جنگ با مرتدین، از اقامتگاه خود بیرون آمد و به سپاه اسلام پیوست. جالب اینکه او در یک جنگ خشن ابومسیکه رهبر مرتدین بنو حنیفه را بر سر اسبش بى هوش کرد، و این حادثه نخستین رخدادى بود که از مالک اشتر بروز کرد، و مسلمانان به وجود مسلمان دلاور و دریا دلى چون مالک اشتر پى بردند. جنگ مالک با ابو مسیکه چنین بود:
هنگامى که سپاه اسلام با سپاه بنو حنیفه در برابر هم قرار گرفتند، مالک اشتر در پیشاپیش سپاه اسلام ، ابو مسیکه را به نزدیک طلبید، ابو مسیکه به پیش او آمد.
مالک گفت: آیا بعد از اقرار به توحید و اسلام ، مرتد شدى و به سوى کفر باز گشتى؟
ابو مسیکه گفت: اى مالک! از من دست بردار، مسلمان شراب را حرام کرده‏اند: من نمى‏توانم شراب ننوشم.
مالک او را دعوت به جنگ کرد و او این جنگ را پذیرفت و به هم پریدند و درگیرى شدیدى بین آنها رخ داد: نخست با نیزه مى‏جنگیدند: سپس نیزه‏هاى خود را به کنار انداخته و با شمشیر به جنگ هم پرداختند، در این هنگام شمشیر ابو مسیکه بر سر مالک خورد. سر مالک شکافته شد و به چشمش آسیب رسید؛ به طورى که پلکهایش دگرگون گردید: از این رو به او اشتر گفتند
مالک اشتر بر گردن اسبش خم شد و به سوى سپاه اسلام حرکت کرد، یاران او وقتى وضع او را دیدند، گریه کردند. مالک به یکى از یاران گفت: انگشت خود را به دهان من بگذار. او چنین کرد. مالک انگشت او را با دندانش فشار داد: آن شخص از شدت درد انگشتش، ناله کرد،مالک به اصحاب خود رو کرد و گفت: بر من باکى نیست، وقتى دندانها سالم باشند، سر نیزه نیز سالم است.
سپس یاران بر شکافت سر او آرد سبوس پاچیدند، و با دستمال بستند، آنگاه مالک به یاران گفت: اسبم را بیاوریدپرسیدند: براى چه؟ گفت: براى جنگ با ابو مسیکه. اسبش را آوردند، او سوار بر اسبش شد و همچون تیرى که از چله کمان بیرون مى‏جهد، به سوى میدان رفت، و با ابو مسیکه به جنگ ادامه داد. طولى نکشید که مالک آنچنان ضربه بر ابو مسیکه زد که او روى زین اسبش بى هوش شد، و چند روز بى هوشى او طول کشید، و مالک سالم به پایگاه خود باز گشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد