قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

یک ازدواج عجیب

ابوحمزه ثمالى مى گوید: در خدمت امام باقر علیه السلام نشسته بودم که خادم حضرت آمد و براى مردى اجازه ورود خواست ، و امام نیز اجازه داد وارد شود. مرد تازه وارد سلام کرد و حضرت جواب داد و خوش آمد گفت و او را نزدیک خود جاى داد و از حالش جویا شد. مرد تازه وارد گفت : فدایت شوم ، من دختر فلانى را خواستگارى نموده ام ولى او به علت چهره زشت من و فقر و غربتم ، دست رد به سینه ام زده و مرا شایسته دامادى خود نمى داند، به طورى یاءس از زندگى و غصه و اندوه قلبم را فشرده است که مرگ خود را از خداوند خواسته ام .
حضرت فرمود: خودت به عنوان فرستاده من مى روى نزد او و مى گویى : محمد بن على بن الحسین بن على بن ابیطالب علیه السلام مى گوید: دخترت را به منجح بن رباح تزویج کن و جواب رد به او مده !
منجح یعنى همان مرد شادمان شد و با شتاب به عنوان فرستاده حضرت امام باقر علیه السلام براى خواستگارى مجدد روانه خانه پدر دختر گشت ...
بعد از رفتن او امام محمد باقر علیه السلام رو کرد به حضار و فرمود: مردى از اهل یمامه  به نام جویبر به منظور جستجوى آئین اسلام به حضور پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم شتافت و با اشتیاق اسلام آورد و دیرى نپائید که از خوبان اصحاب پیغمبر به شمار آمد.
جویبر مردى سیاه پوست و فقیر بود، قامتى کوتاه و چهره اى زشت داشت . پیغمبر به ملاحظه اینکه وى مردى غریب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرمود دو پیراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه یک من خوراک برایش مقرر دارند؛ و در مسجد سکونت کند، ولى شبها را بیدار بماند.


کم کم افراد غریب و حاجتمند که مانند او به شرف اسلام فائز مى گشتند و از روى ناچارى در مدینه مى ماندند، رو به فزونى گذاشت و مسجد پیغمبر براى سکونت آنها تنگ شد.
در این هنگام خداوند به پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم وحى فرستاد که آنها را از مسجد خارج سازد، و آن مکان مقدس را همچنان براى عبادت پاک و پاکیزه نگاهدارد.
همچنین پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را که به مسجد باز مى شد و ساکنان آن از مسجد آمد و رفت مى کردند، جز در خانه على علیه السلام و دخترش فاطمه زهرا علیه السلام را ببندد و کارى کند که نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غریبى در آن به سر برد.
پیغمبر هم دستور داد صفه اى (سکوئى ) در جنب مسجد براى اسکان این عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند. به همین جهت این عده از فقرا و غرباى تهى دست که در صدر اسلام و روزگار تنگدستى مسلمین با این وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه یعنى (ساکنان سکو) معروف گشتند.
چون پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم از مشاهده آنان متاءثر مى گردید، شخصا از آنها دلجوئى مى نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار مى داد، و هر قدر میسور بود نان و خرما و مویز به آنها مى رسانید.
مسلمانان متمکن هم از آن حضرت پیروى نموده به مقدارى که توانائى داشتند از آنها دستگیرى مى کردند.
روزى پیغمبر در آن جمع با کمال راءفت و حالى رقت بار به جویبر نگریست و فرمود: جویبر! چه خوب بود که همسرى اختیار مى کردى تا شریک زندگیت گردد و در امور دنیا و آخرت با تو همکارى کند!
جویبر عرض کرد: اى پیغمبر خدا پدر و مادرم فدایت شوند، کدام زن حاضر است به همسرى من تن در دهد؟
من که نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنى رغبت مى کند با من ازدواج نماید؟ پیغمبر فرمود: اى جویبر: خداوند جهان به برکت دین حنیف اسلام آنکس را که در جاهلیت شرافت داشت ، پست نمود، و کسانى را که پست بودند، شرافت داد، و آنها را که سابقا ذلیل بودند عزیز گردانید، و آن همه نخوت جاهلیت و تفاخر و بالیدن به قبیله و نسب را که میان آنها مرسوم بود، به کلى برانداخت .
امروز دیگر همه مردم : سفید، سیاه ، قریش ، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستند و آدم را هم خداوند از خاک آفرید!!
در روز قیامت محبوب ترین مردم در پیشگاه خداوند فقط پارسایان و پرهیزکارانند.
من امروز کسى را نمى بینم که نسبت به تو فضیلتى داشته باشد، مگر این که پرهیزکارى و تقواى او در پیشگاه خداوند از تو بیشتر باشد!
سپس پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود: اى جویبر! هم اکنون بى درنگ مى روى نزد زیاد بن لبید که شریفترین مردم قبیله بنى بیاضه است ، و مى گوئى رسولخدا مرا فرستاده و دستور داده است که دخترت ذلفا را بعقد همسرى جویبر در آورى !
وقتى جویبر وارد خانه زیاد بن لبید شد زیاد با گروهى از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جویبر اجازه ورود خواست و بعد از آنکه به مجلس درآمد سلام کرد، آنگاه زیاد را مخاطب ساخت و گفت : من از جانب رسول خدا آمده ام و براى انجام کارى حامل پیامى مى باشم ، آنرا به طور آشکار بگویم یا خصوصى و پنهانى ؟
زیاد نه ! چرا پنهانى ! آشکار بگو! من پیام رسول خدا را موجب فخر و شرافت خود مى دانم !
جویبر - پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم پیغام داده که دخترت ذلفا را به عقد همسرى من در آورى !!
زیاد - پیغمبر تو را فقط براى ابلاغ این پیام فرستاده ؟
جویبر - آرى ! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمى دهم .
زیاد - ما مردم مدینه ، دختران خود را به اشخاصى که همشاءن ما نیستند تزویج نمى کنیم ! برگرد و عذر مرا به سمع مبارک پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم برسان .
جویبر ناراحت شد و در حالیکه مى گفت : به خدا قسم این دستور قرآن مجید و گفته پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله وسلم نیست ، مراجعت کرد.
ذلفا دختر زیاد سخنان جویبر را شنید. کسى فرستاد و پدرش را به اندرون خواست و پرسید: پدر جان ! چه گفتگوئى با جویبر داشتى ؟
زیاد - جویبر مى گفت : پیغمبر مرا فرستاده که دخترت ذلفا را به من تزویج نمایى .
ذلفا - به خدا جویبر دروغ نمى گوید، بفرست تا پیش از آنکه او به نزد پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم مراجعت کند برگردد.
زیاد فرستاد جویبر را از میان راه برگردانیده و مورد تفقد و احترام قرار داد، سپس گفت : اینجا باش تا من برگردم .
آنگاه خود به حضور پیغمبر شرفیاب شد و گفت : پدر و مادرم فدایت گردد، جویبر پیامى از جانب شما آورده ولى من پاسخ او را به نرمى ندادم . اینک شخصا به حضور مبارکت شرفیاب شده و عرض مى کنم که ما طایفه انصار دختران خود را جز به افراد همشاءن خود تزویج نمى کنیم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود: اى زیاد: جویبر مردى باایمان است . مرد مؤمن همشاءن زن مؤمنه و مرد مسلمان همشاءن زن مسلمان است ، دخترت را به همسرى جویبر در آور و از دامادى او ننگ مدار!
زیاد برگشت به خانه و آنچه پیغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش ‍ رسانید.
دختر گفت : پدر جان این را بدان که اگر از فرمان پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم سرپیچى کنى کافر خواهى شد، با صلاحدید پیغمبر خدا جویبر را به دامادى خود بپذیر!!
زیاد هم چون چنین دید بیرون آمد و دست جویبر را گرفت و به میان بزرگان قوم خود آورد و ذلفا دخترش را به وى تزویج نمود، مهریه و جهیزیه عروس را نیز شخصا به عهده گرفت !
از جویبر پرسیدند: خانه اى دارى که عروس را به خانه ات بیاوریم ؟ گفت : نه ! به دستور زیاد خانه اى با وسائل و لوازم زندگى تهیه دیدند، و به وى اختصاص دادند. عروس را نیز آرایش کرده و خوشبو نمودند و به جویبر نیز لباس دامادى پوشانیدند.
بدین گونه ذلفا دختر زیباى یکى از بزرگترین اشراف مدینه و قبیله معروف خزرج به همسرى مرد سیاه پوست از نظر افتاده اى که فقط به زیور ایمان و معرفت آراسته بود، در آمد.
لحظه اى بعد جویبر را به حجله آوردند. وقتى اتاق خلوت شد، و نگاهش به رخسار زیباى عروس افتاد، و خود را در خانه اى دید که همه چیز دارد، و غرق در زینت و عطر است ، برخاست به گوشه اى رفت و تا سپیده دم مشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!
وقتى صداى اذان شنید برخاست و براى اداى نماز در پشت سر پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم از خانه بیرون رفت . ذلفا نیز وضو گرفت و نماز گزارد.
روز بعد که ماجراى شب را از ذلفا پرسیدند گفت از سر شب تا بامداد یا قرآن مى خواند، یا در رکوع بود، و یا سجده مى نمود! شب بعد نیز همین طور گذشت ، ولى چون شب سوم بدین گونه سپرى شد و زیاد هم از موضوع اطلاع یافت ، به حضور پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم رسید و عرض کرد: یا رسول الله ! امر فرمودى جویبر را به دامادى انتخاب کنم ، با وجودى که همشاءن ما نبود، به فرمان مبارکت گردن نهادم و دخترم را به همسرى او در آوردم .
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود: خوب مگر چه شده ؟ زیاد ماجراى سه شب گذشته را به عرض رسانید و اضافه کرد که جویبر تاکنون با عروس سخن نگفته ، و اصولا شاید میلى به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اکنون هر طور صلاح مى دانید اطاعت مى کنم . این را گفت و از حضور پیغمبر مرخص شد.
بعد از رفتن او پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم جویبر را احضار نمود و فرمود: جویبر! مگر تو میل به زن ندارى ؟
جویبر عرض کرد: یا رسول الله ! براى چه ؟ اتفاقا علاقه من به جنس ‍ زن بیش از دیگران است !
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرمود: من عکس این را شنیده ام . مى گویند: خانه وسیعى با تمام اثاث و لوازم زندگى برایت فراهم نموده و تو را به آنجا برده اند، ولى تو اصلا به عروس زیبا و خوشبوى خود توجه نکرده و تاکنون با او سخن نگفته و به وى نزدیک نشده اى ، علت این بى اعتنائى چیست ؟
جویبر عرض کرد یا رسول الله ! من چون خود را در خانه اى وسیع و فرش ‍ کرده و پر از لوازم زندگى و عطر و زینت دیدم ، به وضعى که سابقا داشتم اندیشیدم ، و بیکسى و نیازمندى و تنگدستى خود را با غریبان و بیچارگان به یاد آوردم !
از اینرو خواستم قبل از هر چیز شکر نعمت را به جاى آورده و بدین گونه به ذات مقدس باریتعالى تقرب جویم ، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها را به همین منظور روزه گرفتم . در عین حال آن را در مقابل آنچه خداوند به من ارزانى داشته ناچیز مى بینم !
ولى قول مى دهم که امشب را با عروس خود به سر برم و رضایت کسان او را جلب کنم !
پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم فرستاد و جریان را به اطلاع زیاد بن لبید پدر عروس رسانید، و آنها هم خشنود شدند. جویبر نیز در شب چهارم همان طور که گفته بود عمل کرد.
چیزى نگذشت که جویبر در رکاب پیغمبر صلى الله علیه و آله وسلم بعزم جنگى از مدینه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشید. بعد از شهادت او ذلفا خواستگاران زیادى پیدا کرد، به طورى که هیچ زنى در مدینه نبود که مانند او آن همه خواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف کنند!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد