قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

یک سال عذاب قبر !!!

عذاب قبربراى حق الناس در عالم برزخ انسان را زندانى مى کنند و او را نگاه مى دارند تا حق مردم پرداخته شود.
سلیمان دارایى را که یکى از زهاد و بندگان خاص خدا بود بعد از مرگش ‍ در خواب دیدند، احوالش را پرسیدند و گفتند: با تو چه کردند؟
در جواب گفت : یک سال است که در عالم برزخ مرا زندانى کرده اند و عذاب مى کنند. پرسیدند: براى چه ؟ گفت : روزى بار کاهى وارد شهر مى شد، من بدون آنکه از صاحب آن اجازه بگیرم پر کاهى برداشتم که با آن خلال کنم و زیر دندانم نمایم . براى این عمل ، یک سال است که مرا نگاه داشته اند و مورد عتاب قرار گرفته ام که چرا بدون رضایت صاحبش ‍ در مال مردم تصرف کرده ام .
عذاب برزخى تنها براى اموات نیست بلکه زنده ها هم ، گاهى عذاب برزخ را در همین دنیا مشاهده کرده اند و اثر درد و رنج آن تا آخر عمر در بدن آنها باقى مانده است .
لازم مى دانم در این جا داستانى را در این باره نقل کنم شاید هشدارى باشد براى کسانى که حق الناس را مانند شیر مادر مى خورند و در صدد جبران آن نیستند.

از عالم بزرگوار سید هاشم بحرانى نقل شده است : در نجف اشرف شخص عطارى بود که همه روزه پس از نماز ظهر در مغازه اش ، مردم را موعظه مى کرد و هیچگاه دکانش از جمعیت خالى نبود.
یکى از شاه زداگان هند که مقیم نجف شده بود برایش مسافرتى پیش آمد. جعبه اى که در آن گوهرهاى نفیسى و جواهرات قیمتى بود نزد عطار به امانت گذاشت و به مسافرت رفت . بعد از مراجعت ، نزد عطار آمد و امانت خود را از او مطالبه کرد. عطار منکر امانت شد و گفت : امانتى پیش من نیست و ترا نمى شناسم .
شاهزاده در کار خود بیچاره شد و پناهنده به قبر مطهر حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام گردید و گفت : یا على ! براى اقامت در کنار قبر تو ترک وطن کردم و تمام دارایى خود را نزد مرد عطار که در کنار حرم تو مغازه دارد و مردم او را امین مى دانند گذاشتم و به مسافرت رفتم . حال که برگشتم او منکر امانت شده است پول مرا نمى دهد. من هم ، نه مالى دارم که بتوانم با آن زندگى کنم و نه شاهدى دارم براى اثبات حق خود و کسى غیر از حضرتت نیست که به داد من رسد.
هنگام شب آن حضرت را در خواب دید که به او فرمود: اول صبح دروازه شهر باز مى شود. بیرون برو. اول کسى را که دیدى امانت خود را از او مطالبه کن ، به تو مى رساند.
صبح از شهر خارج شد. اول کسى را که ملاقات کرد پیرمرد عابد و زاهدى بود که پشته هیزمى بر دوش داشت و مى خواست آن را بفروشد (و پول آن را به مصرف زندگى خود و عیالش برساند). هندى که وضع او را دید تعجب کرد و گفت : آیا این شخص مى تواند حق مرا بگیرد؟ خجالت کشید که از او چیزى بخواهد و مطلب خود را با او در میان گذارد.
دو مرتبه به حرم مطهر برگشت و عرض جمال نمود: شب دوم همان خواب را دید. باز فردا از شهر بیرو رفت و همان مرد را دید. باز چیزى نگفت و به حرم برگشت . شب سوم باز همان را شنید که شبهاى قبل شنیده بود. روز سوم آن مرد شریف را دید و قضیه خود را برایش نقل کرد و مطالبه امانت خود را از او نمود. آن بزرگوار ساعتى فکر کرد و بعد از آن فرمود:
فردا بعد از نماز ظهر در دکان عطار بیا تا امانت را به تو رسانم . شاهزاده هم ، هنگام اجتماع خلق ، در دکان عطار آمد آن مرد زاهد هیزم کش جلو آمد و به عطار فرمود: امروز موعظه و سخنرانى را به من واگذار کن . او هم قبول کرد.
مرد عابد در مقابل مردمى که براى شنیدن موعظه اجتماع کرده بودند قرار گرفت و گفت :
اى مردم ! من فلانى پسر فلان شخص هستم و از حق الناس سخت در هراسم و به توفیق خداوند دوستى مال دنیا در دلم نیست ، اهل قناعت و گوشه گیرى هستم ، با این وصف پیش آمد ناگوارى برایم واقع شده است . مى خواهم امروز شما را از آن باخبر کنم و از سختى عذاب الهى و سوزش آتش عالم برزخ و جهنم بترسانم و بعضى گذارشات روز جزا را به گوش ‍ شمابرسانم که خود شاهد آن بودم و شما هم مى توانید آن را مشاهده کنید.
اى مردم ! من محتاج قرض گرفتن شدم . از یک نفر یهودى ده قران گرفتم و شرط کردم که به مدت بیست روز، روزى نیم قران به او پس دهم . تا ده روز نصف طلب او را دادم و دیگر او را ندیدم . احوالش را پرسیدم : گفتند: به بغداد رفته است . پس از مدتى شبى در خواب دیدم گویا قیامت برپا شده است ، من و مردم را براى حساب احضار کردند.
به فضل الهى از آن موقف خلاص شدم و جزء نیکان به سوى بهشت حرکت کردم . وقتى به صراط رسیدم صداى نعره اى از جهنم شنیدم ، آن مرد طلبکار یهودى را دیدم که مانند شعله آتش از جهنم بیرون آمد. راه را بر من بست و گفت : پنج قران از تو طلب دارم ، طلبم را بده و از صراط رد شو. گفتم : مدتى در مقام جستجوى تو بودم ولى ترا ندیم که طلبت را بدهم .
گفت : تا طلب مرا ندهى نمى گذارم رد شوى . گفتم : این جا چیزى ندارم . گفت : پس بگذار تا انگشت خودم را بر بدنت گذارم . پذیرفتم . وقتى انگشتش را بر سینه ام گذاشت از سوزش آن جزع کرده و بیدار شدم ، دیدم جاى انگشتش بر سینه ام زخم است و تا به حال مجروح مى باشد و هر چه مداوا کردم فایده نبخشیده است ، پس سینه خود را گشود و به مردم نشان داد. وقتى مردم چنین دیدند صداها به گریه و ناله بلند کردند و عطار هم از عذاب الهى سخت در هراس شد و آن شخص هندى را به خانه خود برد و امانت او را پس داد و معذرت خواست .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد