قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

داستان واقعی احضارروح در خوابگاه

http://t2.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRqPpEpQhsQviRqoMw1Uqu19mFLrUgWHGotb5kpapxEFRak5sW2از زبان گوینده ی داستان:
ماازدار دنیا یه دوست داشتیم که خیلی به احضارروح واین جور کارا علاقه داشت .اعتقادهم داشت که روح ها رو احضارمیکنه(باروش نعلبکی) و ازشون درمورد حال وآینده سوال می پرسه.ازونجا که بنده به روح وجن علاقه ی وافری د اشتم تو بعضی جلساتش شرکت می کردم .یه شب که یه عده ا ز دوستامون اومدن خوابگاه (برای آش پزون) شب موندگار شدن.اونم اتاق کی؟اتاق همین دوست جن گیرمون....ببخشید روح گیرمون... آخرشب یکی ازهمین مهمونا که نمی دونیم از کجاماجراهای احضارروحمون رو شنیده بود(جالا کی گفت دخترا دهن لقن؟) طی مراسم اصراروخواهشی احضارروح روبرگزارکرد.مزیت آخر شب تو خوابگاه این بود که هم ساکت بود هم تاریک. لامپ اتاق رو خاموش کردیم ونعلبکی که یه طرفش علامت فلش داشت رو روی کاغذی که حروف الفبا و اعدادو کلمات بله وخیروسلام وخداحافظ نوشته بودیم قرار دادیم ومراسم با سوالاتی  شروع شد...

-اگه روحی در این جا وجود داره ما به تو سلام می کنیم
-روح محترم سلام.اگه هستی جواب ماروبده
-اگه دراینجاحضورداری سلام
ابتدا ما امر خطیر نظارت رو برعهده داشتیم تا بالاخره وقتی حسابی از نیامدن روح وتکان نخوردن نعلبکی وحمله ی بی خوابی شدید خاطرمبارکمان رنجیدطی اهدافی شوم دست مبارکمان را روی نعلبکی قراردادیم ...قراردادن دست همانا ...تکان خوردن نعلبکی همانا...(کی گفت ما تکان دادیم؟

نعلبکی رو ی کلمه ی سلام ایستاد...مهمانان وحضارگرامی اول یه کم به انگشت مبارک بنده شک نمودن اما وقتی ملتفتشان کردم که من انرژی درونی زیادی دارم که به کمک روح ضعیف وناتوان آمده و ا زآنجا که جواب بعضی سوالات مهمانان گرام هم شانسکی درست درمیامد مراسم گریه ی دوست محترمی( که جلسه احضارروح با اصرار او راه افتاده بود) شروع شد...عجب دل نازک ومخ زود باوری داشتن این دخترها...خلاصه کاربه جایی رسید که قرار شد با روح حاضر خداحافظی کنیم وروح محترم بعدی تشریف فرما گردنندوازآنجا که بی خوابی بدجوراذیتمان می کرد تصمیمات شوم جدیدی  اتخاذ نمودیم...

- روحی که دراینجا حضورداریم ازتو می خواهیم با ما خداحافظی کنی
- نه
-زتو می خواهیم باماخداحافظی کنی
- نه
-ازتو خواهش می کنیم با ما خداحافظی کنی

-نه

-نه
-مه

 ضربان قلب بچه ها وزمزمه های ناشی از ترس داشت کم کم به اوج خودمی رسیدکه نعلبکی پس از چرخی روی کلمه ی خداحافظ ایستاد(کی گفت ماتکانش دادیم؟) باخلاص شدن از دست این روح تقریبا سمج وسخنرانی این جانب که پاشیم بخوابیم اگه یکی ازهیمن مجا بیادونره چی؟حالمونومی گیره ...پاشین...پاشین بخوابیم وبااین جور حرفا بچه هابدون هیچ تلاشی راضی شدن که پاشن بخوابن واین چنین بی دردسربه سمت جاخوابهای نه چندان نرم وگرم عزیمت کردیم.      

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد