قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

امانت و خیانت

یکى از تجار نیشابور چون خیال مسافرت داشت کنیز خود را بشیخ ابى عثمان حمیرى برسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شیخ بچهره او افتاد و چون زنى زیبا و با ملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شیخ بى اختیار اسیر عشق و پایبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گردید و آتش عشق و اشتیاق در دل او هر آن بیشتر شعله ور میگشت ، شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموریت پیدا نمود از نیشابور بطرف رى حرکت کند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک کند.
ابوعثمان بجانب رى حرکت کرد هنگامیکه بآنجا رسید در کوچه ها از منزل شیخ یوسف جستجو مینمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقیق میشدند که چرا مثل این شخصى از منزل مرد فاسق و بدکارى سؤ ال مینمایند! او را سرزنش و ملامت میکردند، شیخ از این وضع متحیر و سرگردان شد و از روى ناچار بطرف نیشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جریان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر کرد که بهر طریق ممکن است باید شیخ یوسف را ملاقات کنى و از روحانیت و انفاس قدسیه او استفاده نمائى ، این مرتبه چون اراده حرکت کرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى که گرفته بود منزل شیخ یوسف را در محله باده فروشان پیدا کرد.
همینکه وارد اطاق شد در یکطرف شیخ ، بچه اى زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او شیشه اى که محتوى آن شراب مینمود مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال کرد علت انتخاب منزل در چنین محلى که همه مشروب فروش و یا باده نوشند چیست ؟ با اینکه هیچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شیخ گفت این خانه ها متعلق بدوستان و بستگان ما بود یکى از ستمکاران از آنها خرید و باین کارها اختصاص داد، ولى خانه مرا نخریدند، از آن پسرک زیبا و شیشه شراب نما سؤ ال کرد شیخ یوسف گفت این پسر فرزند واقعى منست و داخل شیشه جز سرکه چیزى نیست ابى عثمان گفت در اینصورت پس چرا با مردم طورى رفتار میکنید که نسبت بمقام شما سوءظن پیدا کرده و خود را در معرض تهمت قرار میدهید؟
شیخ یوسف گفت براى اینکه مردم درباره من عقیده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق و خوبى نشناسند تا کنیزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و در این دلباختگى بسوزم و داروى خاموش کردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم . از شنیدن این سخن ابوعثمان بشدت گریه اش گرفت و در خدمت او درد خویش را بدرمان رسانید.