در کتاب فرج بعد الشدة حکایت ذیل را نقل نموده که راهبى در بلاد مصر شهرت یافت که او صاحب مکاشفه است ، عالمى از علماى مسلمین خیال کرد که این راهب ، مسلمین را از دین اسلام خارج مى کند پیش خود گفت خوب است او را بکشم کاردى را مسموم کرده آمد به در خانه راهب ، در را زد راهب گفت : کارد را بینداز، اى عالم مسلمین داخل شو، آن عالم کارد را انداخت و داخل شد، و گفت : اى راهب این نور مکاشفه از چه جهت به تو ظاهر گشته ، راهب گفت : به خاطر مخالفت با هواى نفس ، عالم به او گفت : آیا اسلام را قبول مى کنى ؟ راهب گفت : بلى ، اشهد ان لااله الاالله و ان محمدا رسول الله عالم گفت : چه چیز تو را به مسلمانى وادار نمود؟ راهب گفت : اسلام را بر نفس خودم عرضه کردم نفسم مخالفت کرد من هم با نفسم مخالفت کردم و اسلام را قبول کردم چون من به این مقام نرسیدم جز به مخالفت با نفسم .
نوشته اند تاجرى در عصر حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله با
مال التجاره اش در صحرا مى رفت ، دزدى پیدا شد خواست تاجر را بکشد، تاجر استغاثه
نمود، که مال التجاره را بگیر و از قتل من بگذر، دزد گفت غیر از
قتل چاره اى نیست ، حتما باید تو را بکشم ، آن مرد بیچاره شروع کرد به تضرع و ناله
کردن که لااقل مرا قدرى مهلت بده که دو رکعت نماز بجاى آورم ، او را مهلت داد،
آن شخص پس از نماز دستها را بدرگاه خدا بلند نمود و این دعا را که دعاى مجرب و فرج
است خواند:
(( یا و دود یا و دود یا و دود یا ذاالعرش المجید، یا فعالا لما ترید اسئلک بنور وجهک
الذى ملا ارکان عرشک ، و بقدرتک التى قدرت بها على خلقک ، و برحمتک التى وسعت
کل شى ء یا مغیث اغثنى ، یا مغیث اغثنى .))
ملکى نازل شد و دزد را کشت ، و به تاجر گفت : من ملکى هستم از فرشتگان آسمان سوم ،
زمانى که اولین بار گفتى ((یا مغیث اغثنى )) از درهاى آسمان قعقعه صدائى
بلند شد، درهاى آسمان گشوده شد، شرارى هم ظاهر گردید، دفعه سوم که گفتى : ((یا مغیث اغثنى )) جبرئیل آمد و گفت : کیست که این غمگین را خلاص کند؟ من جواب دادم
من حاضرم ، اى بنده خدا بدان هر کسى در وقت شدت و سختى این دعا را بخواند همان
اجابت مى شود.
دو مرد را به نزد یکى از حاکمان آوردند، در حق یکى از آنها گفتند: که این کافر است
حرفهاى کفر و زندقه بزبان مى آورد، و در خصوص دیگرى گفتند: که علنا شراب مى
خورد و عربده مى کشد.
حاکم امر کرد کافر را بکشند و شراب خوار را حد بزنند، جلاد
اول شراب خوار را با خود برد که حد بزند، آن مرد گفت : اى امیر تو را بخدا قسم مى
دهم دیگرى را معین فرمایید که به من حد بزند، من به این شخص راضى نیستم ، امیر با
تعجب گفت : براى تو چه فرقى مى کند که این حد بزند یا دیگرى ، شرابخوار گفت :
این مرد بى شعور و بى حواس است ، عوض اینکه مرا حد بزند، مرا مى کشد، و کافر را
حد مى زند، امیر از این سخن خنده زیاد کرده و از وى عفو نمود.
نقل است : که شخصى را یک شبى اتفاقى حاجت به خانه دوستى افتاد دوست را آواز داد، اما
چون صاحب خانه صداى یار خود شنید و شناخت ، شمشیرى
حمایل خود کرده ، و کیسه زرى در دست و کنیز زیبائى در پشت سر، در خانه اش بگشود و
با او معانقه نمود رفیقش پرسید که کیسه زر و شمشیر و کنیز بهر چیست ؟ گفت : با خود
فکر کردم که دوست من بى وقت بدرخانه من آمده خالى از سه
حال نیست .
یا دشمنى با او آغاز خصومت کرده که به حمایت من نیازمند است .
یا فقر و فاقه بر او غلبه کرده که به زر محتاج است .
یا از تنهائى دلتنگ شده به مونسى مشتاق است .
و من هر سه را قبل از طلب حاضر ساختم که به هر کدام اشاره نماید از عهده برآیم.
یکى از بزرگان شام که در اصفهان بود نقل کرد، مردى از اهل شام بر من وارد شد من او را روزى با خود به حمام بردم و در حمام مردى از اهل اصفهان بود، پس عرب شامى بادى صدادار از خود خارج نمود، پس من بر او فریاد زدم که این چه کارى بود کردى ؟ او گفت : اى برادر ما به زبان عربى ضرطه خارج مى کنیم و آنها عجم هستند و زبان ما را نمى فهمند، همانطور که ما زبان آنانرا نمى فهمیم .
لطیفه گویند یکى از اعراب شترى کم کرده بود، نذر کرد که اگر تو را پیدا کند به دو درهم بفروشد اتفاقا شتر پیدا شد اما عرب راضى نشد که شتر را به این قیمت کم بفروشد، پس گربه اى گرفت و به گردن شتر آویخت ، و به بازار آورد و فریاد زد که شتر را به دو درهم مى فروشم و گربه را به پانصد درهم ، و آن دو را جداى از هم نمى فروشم ، شخصى به او گفت : چه شتر ارزانى البته اگر گردن بند نداشت .
در کتابها نقل شده که بهلول روزى به مسجد آمد دید ابوحنیفه دارد درس مى دهد، و در میان
صحبتهایش گفت : امام صادق (ع ) چیزهائى مى گوید که من از کلام او تعجب مى کنم .
1- مى گوید خداوند تبارک و تعالى موجود است ولى نه در دنیا و نه در آخرت دیده نمى
شود و آیا مى شود چیزى موجود باشد و دیده نشود این نیست جز تناقض زیرا که موجود
بودن . دیده نشدن تناقض دارد.
2- مى گوید شیطان در آتش عذاب مى شود، با اینکه شیطان از آتش خلق شده ، پس
چگونه چیزى عذاب مى شود با همان چیزى که از آن آفریده شده .
3- باز امام صادق مى گوید هر کارى که بندگان خدا انجام مى دهند خودشان آن را انجام
مى دهند خدا انجام نمى دهد، با این که آیات دلالت دارد که خدا همه کارها را انجام مى دهد.
بهلول
هنگامى که این مطالب را از ابوحنیفه شنید کلوخى برداشت و به مغز ابوحنیفه زد، در این
هنگام خون به ریش و صورت ابوحنیفه جارى شد ابوحنیفه به سرعت پیش خلیفه رفت و
از بهلول شکایت کرد، بهلول را حاضر کردند و از او علت این
عمل را جویا شدند، بهلول به خلیفه گفت : او مى گوید که حضرت امام جعفر صادق علیه
السلام در سه مسئله اشتباه نموده .
1- ابوحنیفه خیال مى کند هیچ کارى فاعلى ندارد جز خداى
متعال ، بنابر این زخم سر او کار خدا است و من تقصیرى ندارم .
2- او مى گوید هر چیزى که موجود است باید دیده شود پس این درد هم اکنون در سر او
موجود است با اینکه احدى او را نمى بیند.
3- او از خاک خلق شده و این کلوخ هم از خاک است و او
خیال مى کند جنس همجنس خود را عذاب نمى کند و هیچ جنسى به جنس خود شکنجه نمى شود
پس چرا او از این کلوخ اظهار درد و سوزش مى کند.
خلیفه وقتى کلام بهلول را شنید به شگفت آمد و او را از دست ابوحنیفه آزاد نمود.