و در برابر این همه عبادت و بندگى که انجام داده بود، براى گمراهى اولاد آدم در این دنیا تقاضاى عمر طولانى نمود که طبق عدالت پروردگار، این تقاضا پذیرفته شد.
در روایات دیگرى وارد شده که : شیطان به مرگ طبیعى از دنیا نمى رود، بلکه او را مى
کشند و در آخرالزمان کشته مى شود. حال چه کسى او را مى کشد، اختلاف است . بعضى از
روایات مى گویند: امام زمان (عج ) وقتى ظهور کند آن ملعون را مى کشد. امام صادق علیه
السلام فرمودند: وقتى قائم ما قیام کند، مى آید در مسجد کوفه شیطان هم مى آید و به
زانو در مقابل آن حضرت قرار مى گیرد و مى گوید: واى از این روز سختى که در کمین من
است . در این موقع امام زمان (عج ) موهاى جلوى پیشانى او را مى گیرد و آن ملعون را گردن
مى زند.
در بعضى از روایات وارد شده که حضرت رسول کشنده شیطان است . امام صادق علیه
السلام فرمود: (شیطان در زمان رجعت روى صخره بیت المقدس به دست حضرت
رسول صلى الله علیه و آله کشته و ذبح مى شود).
نیز عبدالکریم خثعمى مى گوید: از امام صادق علیه السلام شنیدم که فرمود: (وقتى
شیطان گفت : خدایا! مرا مهلت ده تا روز قیامت ،
قبول نکرد و در جواب آن ملعون فرمود: تو را مهلت مى دهم تا وقت معلوم علیه السلام . و
مراد از آن وقت ، هنگام رجعت امیرالمؤمنین علیه السلام به دنیا است ).
عبدالکریم گوید: از حضرت پرسیدند: آیا براى آن حضرت رجعتى است ؟ فرمود: بلى ،
هیچ امامى نیست ، مگر آن که در قوت رجعت آن امام ، مؤمن و کافر
اهل زمانش با او برمى گردند. تا مؤمنان را بر کافران غالب و پیروز گردانند.
وقتى امیرالمؤمنین علیه السلام با اصحاب خود رجوع نماید، شیطان هم با لشکرش
حاضر شوند و وعده گاه جنگ آنها در زمین (روحا) که از زمین فرات و در نزدیکى کوفه
است ، مى باشد.
پس این دو لشکر مى جنگند، به طورى که تا آن زمان چنان کشتارى انجام نشده باشد. آن
گاه امام صادق علیه السلام فرمود: گویا اصحاب امیرالمؤمنین علیه السلام را مى بینم
که به پشت برگشته اند و از شدت و سختى جنگ صد قدم به عقب رفته اند و گویا
آنها را نگاه مى کنیم که پاهاى بعضى از آنها در آب فرات رفته است .
در این هنگام ملائکه خشم الهى از پشت آب ها فرو مى آیند و جنگ به حضرت
رسول صلى الله علیه و آله واگذار مى شود. آن حضرت در جلوى لشکر و حربه از نور
در دست مبارک ایشان است ؛ چون شیطان نگاهش به آن حضرت بیفتد، پشت کرده و بگریزد.
یاران او وقتى که فرار او را مى بینند مى گویند: کجا مى روى و
حال آن که بر آنها غالبى ، در جواب گوید: من مى بینم آن چه را شما نمى بینید. من از
خداوند عالمیان مى ترسم .
در این هنگام ، حضرت رسول صلى الله علیه و آله به او حمله مى کند و ضربتى بین دو
کتف او مى زند که به همان ضربه نابود مى شود و لشکرش نیز هلاک خواهند شد. بعد از
آن ، خداوند عالمیان پرستش مى شود؛ در حالى که براى او هیچ شریکى در روى زمین
باقى نمى ماند و عبادات همه خالصانه است . آن گاه امیرالمؤمنین علیه السلام در زمین
چهل و چهار هزار سال پادشاهى مى کند. و عمرها طولانى مى گردد به طورى که از هر
انسانى هزار اولاد به وجود مى آید.
چند سال قبل یکى از اساتید دانشگاه آلمان ، در حضور سرپرست جمعیت اسلامى هامبورگ
به شرف اسلام فائز گشت ، پس از مدتى تازه مسلمان بر اثر عارضه اى در یکى از
بیمارستانها بسترى گردید.
سرپرست جمعیت اسلامى ، پس از حضور در بیمارستان ، جویاى
حال او شد، اما بر خلاف انتظار با چهره افسرده و غمگین پرفسور مواجه گردید و علت
افسردگى و ناراحتى را از ایشان سئوال نمود.
پروفسور که تا آن لحظه سخن نمى گفت و سرگرم افکار ملالت بار خویش بود لب
به سخن گشود و ماجراى شگفت انگیز و تاءسف آور خود را اینگونه توضیح داد:
امروز زن و فرزندم به ملاقات من آمدند از بخش مربوط بیمارستان به اطلاع آنها رسید
که من مبتلا به سرطان شده ام ، هنگام خروج از بیمارستان آنها مرا مخاطب ساخته و گفتند:
طبق اطلاعى که هم اکنون به مادادند، شما در اثر ابتلاى به سرطان در آستانه مرگ قرار
گرفته و از عمرتان بیش از چند روز دیگر باقى نیست ، ما براى آخرین بار با شما
خداحافظى مى کنیم و از عیادت مجدد شما معذرت مى خواهیم . سپس پروفسور بیمار ادامه
داد که : هرگز این ناراحتى و عذاب روحى من براى آن نیست که درهاى امید به روى من
بسته شده و از ادامه حیات ماءیوس گشته ام ، بلکه این رفتار دور از انصاف و غیر
انسانى که از زن و فرزند خود مشاهده نمودم مرا سخت تحت فشار و ناراحتى قرار داده است
. سرپرست جمعیت اسلامى در حالیکه تحت تاءثیر حالت تاءسف بار او قرار گرفته
بود، اظهار داشت :
چون در اسلام براى عیادت بیمار بسیار تاءکید شده من هرگاه فرصتى یافتم به
ملاقات شما خواهم آمد و وظیفه دینى خود را انجام خواهم داد، از این بیان بر قیافه
دردناکش شعف و خوشحالى زیادى پرتو افکند (و مسلمان شد).
وضع بیمار بتدریج رو به وخامت مى رفت ، و پس از چند روزى زندگى را بدرود گفت .
براى انجام مراسم دینى و دفن ، عده اى از مسلمانان به بیمارستان آمده و جنازه آن تازه
مسلمان را به قبرستان حمل نمودند، اما قضیه به همین جا خاتمه نیافت مقارن دفن
پروفسور ناگهان جوانى که آثار عصبانیت از چهره اش نمایان بود با عجله از راه رسید
و پرسید: جنازه پروفسور کجاست ؟
در جوابش گفتند: مگر تو با او نسبتى دارى ؟
او گفت : آرى او پدر من است و آمده ام جنازه اش را براى تشریح
تحویل بیمارستان بدهم ، زیرا چند روز قبل از فوت ، جنازه پدرم را به مبلغ سى مارک
(شصت تومان ) به بیمارستان فروخته ام .
اگر چه براى این موضوع اصرار و پافشارى زیادى کرد، ولى چون با مخالفت و عدم
رضایت حضار روبرو گردید، ناچار از تعقیب قضیه منصرف شد.
بعد که از شغل وى سئوال شد،
جوان گفت : صبحها در یکى از کارخانجات مشغول کار هستم و عصرها آرایشگرى سگ مى
کنم .
این حادثه که یک واقعیت تلخى است ، مى رساند که تا چه حد مهر و عواطف انسانى در
جامعه متمدن روبه نابودى گذارده است .
دختر بشقاب نیم خورده غذا را رها مى کند، عقب مى نشیند و مى گوید: مامان پس کى پلو
درست مى کنى ؟ مادر مى گوید: هر وقت نمره بیست بگیرى .
از طرف دیگر هنگام ظهر است و دختر از مدرسه برگشته است ، خندان ، کیفش را باز مى
کند و دفتر دیکته اش را نشان مى دهد و مى گوید: مامان ببین ؛ نمره بیست آوردم زن دفتر
رامى گیرد نگاه مى کند و مى گوید: آفرین دخترم و او را مى بوسد.
دختر با بى میلى شروع به غذا خوردن مى کند، مادر زیر چشمى نگاهى به او مى کند و
خیلى دلش مى خواهد براى دخترش پلو بپزد.
روز بعد دختر با کیف به در مى کوبد زن در را باز مى کند و مى بیند دفتر ریاضى
توى دستهاى دختر است .
بیا یک بیست دیگه ، زن دخترش را بغل مى کند - مامان باز هم بیست ، پس چرا برایم پلو
نمى پزى ؟ صدایش پر از خواهش است .
زن بلند مى شود چادر سرش مى کند و به در خانه همسایه مى رود و با ظرف کوچکى
برنج بر مى گردد، و مى گوید همین الان برایت پلو درست مى کنم مشقهایت را بنوس .
سفره پهن است و دختر خوشحال که مامان به قولش وفا کرده است .
مرد از راه مى رسد چشمش به ظرف پلو مى افتد، مى پرسد ما که برنج نداشتیم از کجا؟
زن ماجرا را براى شوهر تعریف مى کند سگرمه هاى مرد درهم مى رود و دندانهایش به هم
مى خورد یکباره از جا بلند مى شود و سیلى به گونه دختر مى زند.
زن مى گوید: چرا بچه ام را زدى ؟ مرد دهانش کف کرده انگار نمى شنود و بچه را بلند
مى کند در حالیکه دختر بچه توى دستهاى پدر دست و پا مى زند پدر فریاد مى زند
آبروى مرا بردى آخر به تو مى گویند بچه ؟ها؟ها؟ بگو؟
بگو؟ دختر جیغ و فریاد مى زند و گریه مى کند و التماس مى کند.
پدر با عصبانیت بچه را پرت مى کند و به زمین مى کوبد سر بچه به کمد آینه مى
خورد مادر مى دود سر دختر را مى گیرد و دختر را از زمین بلند مى کند خون از گوشه دهان
بچه بیرون مى زند مادر جیغ مى کشد و گریه دختر مظلوم براى همیشه خاموش مى شود.
(واى به حال زر اندوزان دنیا یکى از سیرى نمى تواند بخورد دیگرى از گرسنگى
ناله مى زند و جان مى دهد این بوده سیره دنیا و خواهد بود مگر ما تصمیم بگیریم انسان
شویم به امید آن روز که به فرهنگ واقعى اسلام
عمل نمائیم.
از قدیم الایام ، افسانه شیطان ، همواره انسانها را در دنیایى از وحشت و ابهام فرو برده
بود و هم چنان ادامه دارد.
مى گویند: بچه هاى بازى گوش و نافرمان و زیرک شیطان اند، افراد منحرف را
شیطان اغوا کرده ، هر کار بد فرجامى از وسوسه هاى شیطان است و در هر کار
بدشگونى شیطان دست دارد.
مى گویند: شیطان در همه جا هست ، اعوان و انصارش در همه جا وجود دارند، او با همه مردم
کار دارد، در برابر همه قد علم مى کند، هر انسانى را به بهانه اى فریب مى دهد و دام
هاى گوناگون در اختیار دارد.
شیطان در ذهن بچه ها عامل وحشت و ترس و وسیله اى براى رام کردن و ترسانیدن آنان
است . قصه نویسان ، براى سرگرمى کودکان از شیطان یک موجود خیالى ساخته و از
نخستین سال هاى زندگى ، یک شبح وحشتناک و یک قدرت اسرارآمیز در ذهنشان مى آفرینند.
مى گویند: براى بزرگ سالان ، شیطان عامل فریب و گناه است ، انسان را به معصیت وا
مى دارد، تمایلات نفسانى را بیدار مى کند، موجب سقوط و لغزش انسان مى شود، خواسته
ها نامشروع را پدید مى آورد، باعث تجاوز و تعدى مى گردد، شهوات ویران گر را
تحریک مى کند، خشم و غضب را شعله ور مى سازد، مصیبت و رنج مى آفریند، آدمى را به
تباهى و فساد مى کشاند، لجاجت و خودسرى را رونق مى دهد.
و نیز: تمامى این صفات از شیطان و کار او است ، انسان از روى ندامت با فریادى بلند
مى گوید: نفرین بر شیطان ، لعنت خدا و ملائکه بر او باد، این شیوه از زمان حضرت آدم
علیه السلام معمول بوده که شیطان را مسئول هر کارى و عصیانى مى دانسته اند.
در تعریف او گفته اند: شیطان ، قدرتى است نابکار و بسیار بدکردار، نیرو و روحى
است پلید و سرکش و طغیان گر؛ حقیقت مطلب این است که شیطان ، اسم خاص نیست تا بر
موجودى معین و مشخص دلالت کند و وجود مستقلى ندارد، اسمى است بى نشان ؛ مانند سیمرغ
که وجود خارجى ندارد و هیچ نام و نشانى براى او نیست ، اغلب جاها که نام شیطان برده
مى شود مراد همان ابلیس است که از دستورهاى خداوند سرپیچى و تکبر کرد.
شیطان و طرف دارانش در طول تاریخ در مقابل نیکان و نیک سیرتان قرار داشته اند و
خواهند داشت
عن مفضل بن عمر و یونس بن ظبیان قالا: قال ابوعبدالله علیه السلام : اختبروا
اخوانکم بحصلتین ، فان کانتا فیهم و الا فاعرب ثم اعرب محافظته على الصلوات فى
مواقیتها، و البر بالاخوان فى العسر و الیسر.
مفضل بن عمر و یونس بن ظبیان گویند: حضرت امام صادق علیه السلام فرمود: برادران
(دینى ) خود را با دو خصلت امتحان کنید پس اگر آن دو خصلت در آن ها بود که خوب ، و
گر نه از آنها دور شوید دور شوید.
1 - مواظبت نمودن او بر نمازهایش در (اول ) وقت آن .
2 - نیکى و احساس نمودن به برادران (خود) در سختى و آسانى .
لطیفه
از فیلسوفى پرسیدند: که فرق ما بین خنده و گریه چیست ؟ گفت : بینى ، پرسیدند چطور؟ گفت براى اینکه گریه مربوط به چشم است و خنده مربوط به دهن است ، میان چشم و دهن فارق بینى است .
لطیفه
مبرد گوید: روزى به دارالمجانین (تیمارستان ) رفتم ، دیوانه اى دیدم و روبروى او
ایستادم و زبانم را از دهان خود بسوى او بیرون کردم ، روى از من برگردانید بسوى
دیگر، من هم به آنطرف رفته و همین کار را تکرار نمودم ، تا اینکه اوقاتش تلخ شده ،
آنگاه روبه آسمان کرده و گفت : خدایا به بین کدام کس را رها کرده و چه کس را بزنجیر
بسته اند.
لطیفه
گویند: سلطان هند از شخصى پرسید: که بى عقلترین مردم در این شهر کیست ؟ او گفت :
در کتابى دیدم آن کسى است که نامش تختى و ریشش دراز و معلم
اطفال مى باشد پادشاه گفت : در این شهر جستجو کن شاید کسى را پیدا کنى که جامع این
صفات باشد تا او را امتحان کنم که نوشته کتاب صحیح است یا نه ؟ آن مرد پس از
تفحص زیاد شخص معهود را پیدا کرد، و به مجلس سلطان احضار کرده موقعیکه سایرین
هم حاضر بودند، این شخص بر روى یک صندلى نشست که از چوب خیزران و مشبک و
سوراخ سوراخ بود همینکه نشست با زحمت زیاد یکى از بیضتین خود را
داخل سوراخ آن صندلى کرد و به داخل کردن بیضه دیگرش هم سعى مى کرد و با این
وضع روى صندلى نشسته بود و توان بلند شدن نداشت در این وقت خبر ورود پادشاه
رسید، حاضرین تمام قیام نموده ، غلام این شخص را نهیب زد که برخیزد، وقتى که بپا
ایستاد صندلى را نیز با دو دست در عقبش نگاه داشته بود، پادشاه متعجبانه نظر مى کرد،
ناگاه بیضه او را دید که از سوراخ بیرون شده ، پس از خنده زیاد گفت : به زحمت
راضى نشده خودش امتحان داد.
از پیامبر اسلام نقل شده که : اولین شخصى که در محاسن او سفیدى پیدا شد حضرت ابراهیم (ع ) بود، آن جناب عرض کرد خدایا این چه علامتى است که در من پیدا شده خطاب رسید: این لباس وقار و نور اسلام است ، قسم به عزت و جلال خودم این لباس را نمى پوشانم به تن کسى که شهادت مى دهد بوحدانیت من و به بى شریکى من جز اینکه حیا مى کنم و خجالت مى کشم که روز قیامت براى او ترازوى عدل بر پا کنم و دیوان عمل او را فاش کنم و یا اینکه او را به آتش دوزخم عذاب کنم ، حضرت ابراهیم علیه السلام عرض کرد خدایا وقار مرا زیاد کن دعایش مستجاب شد و فورا تمام موهاى سر مبارکش و محاسنش سفید گردید.
بشارت به ریش سفیدان
حضرت رسول (ص ) فرمود: الشیب اول منازل الموت ، سفیدى موى ریش اولین
منزل مرگ است .و نیز فرمود: کسیکه محاسن او در اسلام سفید شد یقول الله مرحبا بعبدى خداوند مى فرماید: آفرین به بنده من این رحم و لطفى که
خداى تعالى در حق بنده خود مى فرماید در خصوص کسى است که یک موى سفید در محاسن
او ظاهر شود یقول الله عزو جل قد وهبت سواد صحیفتک لبیاض شیبتک یعنى
سیاهى دفتر اعمال تو را به سفیدى موى و محاسنت بخشیدم.