روزى بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر مى کرد او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه مى گفت حضرت صادق علیه السلام مطالبى میگوید که من آنها را نمى پسندم اول آنکه شیطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتیکه شیطان از آتش خلق شده و چگونه ممکن است بواسطه آتش عذاب شود دوم آنکه خدا را نمى توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزیکه هستى و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود سوم آنکه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتیکه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه بندگان بهلول همینکه این کلمات را شنید کلوخى برداشت و بسوى ابوحنیفه پرت کرده و گریخت اتفاقا کلوخ بر پیشانى ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند بهلول پرسید از طرف من بشما چه ستمى شده است ؟ ابوحنیفه گفت کلوخى که پرت کردى سرم را آزرده است بهلول پرسید آیا میتوانى آن درد را نشان بدهى ابوحنیفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت اگر بحقیقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى و آیا تو خود نمى گفتى هر چه هستى دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده اى و عقیده ندارى که هیچ چیز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا بعقیده تو من ترا نیازرده ام از اینها گذشته مگر تو در مسجد نمیگفتى هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیرى نیست .
ابوحنیفه فهمید که بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش کرد در این هنگام هارون الرشید خندید و او را مرخص نمود
سیّاحى از جنگلى میگذشت چشمش بگنجشکى افتاد که بر روى درختى نشسته و با وضعیکه اضطراب و وحشت از آن آشکار بود صداهاى پى درپى مى داد آشفتگى گنجشک توجّه سیاح را بخود جلب نمود و دقت کرده دید در هر چند ثانیه آن حیوان حرکت مینماید و بر گرد درخت دیگرى میپرد در این هنگام مشاهده کرد مار سیاهى از همان درخت در حال بالا رفتن است و در آن درخت لانه گنجشک است فهمید این مار قصد آشیانه و بچه هاى گنجشک را کرده در این بین دید گنجشک یک نوع برگ مخصوص با عجله تمام میچیند و بر گرد لانه خود قرار مى دهد.
همینکه اطراف آشیانه را پر از برگ نمود آنگاه بر روى شاخه اى نشسته منتظر نتیجه بود. مار بالا آمد و بسوى آشیانه رسید وقتى که بوى برگها بمشامش خورد با شتاب زیاد بازگشت نموده از درخت بزیر آمد سیّاح دانست که آن برگها براى مار سم کشنده اى بوده و خداوند عزیز گنجشک را براى حفظ از دشمن بآنها راهنمائى کرده و مکتبى از مافوق طبیعت متکفل آموزش و پرورش این جاندارنست
على اسکافى میگوید: من منشى امیر بغداد بودم و مدتها در این سمت انجام وظیفه مى کردم . ناگاه اوضاعم دگرگون شد و روزگارم به تیرگى گرائید.
امیر نسبت بمن بدبین و متغیر شد، دستور داد زندانیم کردند و تمام اموال منقول و غیر منقولم را ضبط نمودند. چندى در زندان ماندم و پیوسته از ذلت و خوارى و یاءس و ناامیدى رنج میبردم . روزى ماءمورین زندان بمن خبر دادند که اسحق بن ابراهیم طاهرى رئیس شهربانى بغداد بزندان آمده و تو را احضار کرده است . سخت نگران شدم ، بر جان خود ترسیدم ، و از زندگى دست شستم مرا نزد او بردند، اداى احترام نمودم . اسحق به روى من خندید و گفت برادرم عبدالله طاهر از خراسان نامه نوشته و درباره تو شفاعت کرده است . امیر شفاعت او را پذیرفته و دستور داده است از زندان آزاد شوى و تمام اموال و املاکت مسترد گردد. اینک مى توانى بمنزل بروى . خداى را شکر کردم و از شدت شادى بگریه افتادم . همان ساعت رهسپار منزل شدم ، آنروز را در خانه ماندم و بکارهاى پریشانم سر و صورتى دادم .
روز بعد بحضور اسحق طاهرى رفتم ، از وى تشکر کردم ، درباره اش دعاى نمودم ، و گفتم من هرگز حضور امیر عبدالله طاهر شرفیاب نشده ام و سعادت زیارت و شناسائى ایشان نصیبم نگردیده است چه باعث شد که مرا مشمول عنایات خویش ساخته و از من شفاعت کرده است ؟
جواب داد: چند روز قبل نامه اى از برادرم بمن رسید و در آن نوشته بود: پیش از این ، مکاتیب امیر بغداد مشحون از لطف و دلجوئى و آمیخته بمهر و محبت بود و منشى امیر با جملات گرم و مؤ دبى که در خلال نامه بکار مى برد روابط حسنه ما را محکم مى کرد و عواطف و الفت فیمابین را تقویت مى نمود و اینک چندى است که وضع نگارش تغییر کرده و نامه ها فاقد مضامین گرم و مهرانگیز است . میگویند این دگرگونى از آنجهت است که امیر، نویسنده خود را معزول و زندانى نموده و دیگرى را بجاى وى گمارده است .
با توجه باینکه منشى سابق ، شخص وظیفه شناس و خلیقى بود و در نامه نگارى ، مراتب ادب و احترام را رعایت میکرده ، دور از مروت است که در اینحال او را فرو گذاریم و از وى حمایت ننمائیم . از شما میخواهم نزد امیر بروى و جرم کاتب را مشخص نمائى . اگر گناهش قابل عفو است از طرف من شفاعت کن و اگر طرد او از جهت مالى است پول مورد نظر را در حساب من بپردازى و جدا از امیر درخواست نمائى او را ببخشد و بشغل سابقش منصوب نماید. من این رسالت را انجام دادم و پیام برادرم را بعرض رساندم . خوشبختانه شفاعتش نزد امیر مقبول افتاد و تمام درخواستهاى او را در مورد شما اجابت فرمود.
اسحق طاهرى پس از شرح جریان ، در همان مجلس ده هزار درهم بمن داد و گفت این انعام امیر است که بمنظور دلجوئى بشما اعطاء فرموده است . چند روزى بیش نگذشت که شغل سابقم را نیز بمن محول نمودند و به سمت منشى امیر دوباره مشغول کار شدم . آبروى رفته ام بازگشت ، مشکلاتم یکى پس از دیگرى حل شد، و از همه ناراحتیهاى طاقت فرسا و جانکاه رهائى یافتم .
چون هنگام آن رسید که آفتاب دولت ابراهیم خلیل علیه السلام از مشرق سعادت طلوع کند منجمان نمرود را اطلاع دادند که امسال پسرى بوجود خواهد آمد که ملت تو بر دست او زایل مى شود نمرود دستور داد هر پسرى که در عرصه ملک او بوجود آید او را بکشند تا موقع ولادت ابراهیم رسید. و ذات مبارک او از حرم رحم بفضاى وجود خرامید. مادر ابراهیم از بیم گماشتگان نمرود فرزند خود را قماطى پیچید و به غارى برده در آنجا نهاد و در غار را محکم کرده بازگشت روز دیگر فرصت پیدا نموده به غار رفت تا حال فرزند خود را مطالعه کند ابراهیم علیه السلام را در حال سلامتى یافت و دید انگشت سبابه را بر عادت اطفال در دهن گرفته مى مکد و بوسیله آن تغذى مى نماید او را شیر داد و بازگشت و هر وقت فرصت مى یافت به غار رفته او را شیر مى داد و از حالش اطلاع حاصل مى نمود تا هفت سال بر این وضع گذشت آثار عقل و نشانه هاى فراست از پیشانى مبارک او ظاهر گشت روزى از مادر خود سؤ ال کرد آفریدگار من کیست مادر جواب داد نمرود پرسید که آفریدگار نمرود کیست مادر از جواب او فرو ماند و دانست که این پسر همانست که بواسطه وجود مبارک او بناء ملک نمرود خراب خواهد شد.
جوامع الحکایات عوفى
قیس بن عاصم ، در ایام جاهلیت از اشراف و رؤ ساء قبائل بود. پس از ظهور اسلام ایمان آورد. روزى در سنین پیرى بمنظور جستجوى راه مغفرت الهى و جبران خطاهاى گذشته خود شرفیاب محضر رسول اکرم (ص ) گردید و گفت : در گذشته ، جهل و نادانى ، بسیارى از پدران را بر آن داشت که با دست خویش دختران بى گناه خود را زنده بگور سازند من نیز دوازده دخترم را در فواصل نزدیک بهم زنده بگور کردم ، سیزدهمین دخترم را زنم پنهانى بزائید و چنین وانمود کرد که نوزاد مرده بدنیا آمده ، اما در خفا او را نزد اقوام خود فرستاد.
سالها گذشت تا روزى هنگامیکه ناگهان از سفرى بازگشتم دخترى خردسال را در سراى خود دیدم و چون شباهتى تام بفرزندانم داشت درباره اش بتردید افتادم و بالاخره دانستم دختر من است . بیدرنگ دختر را که زار زار میگریست کشان کشان به نقطه دورى برده و بناله ها و تضرعهاى او و اینکه بنزد دائیهاى خود باز میگردم و دیگر بر سر سفره تو نمى نشینم اعتنا نکردم و زنده بگورش نمودم .
قیس پس از نقل ماجراى خود به انتظار جواب ، سکوت کرد در حالیکه از دیده هاى رسول اکرم (ص ) قطرات اشک فرو مى چکید و با خود زمزمه مى فرمود: (من لایرحم لایرحم ) آنکه رحم نکند بر او رحم نشود، و سپس به قیس خطاب کرده و فرمود: روز بدى در پیش دارى . قیس پرسید اینک براى تخفیف بار گناهم چه کنم ؟ حضرت پاسخ داد بعدد دخترانى که کشته اى کنیز آزاد کن .
امیرالمؤ منین علیه السلام با جمعى از پیروان در معبرى عبور مینمود، پیرزنى را دید که با چرخ نخ ریسى خود مشغول رشتن پنبه است پرسید پیرزن (بماذا عرفت ربک ) خداى را بچه چیز شناختى ؟ پیرزن بجاى جواب دست از دسته چرخ برداشت طولى نکشید پس از چند مرتبه دور زدن چرخ از حرکت ایستاد عجوزه گفت یا على علیه السلام چرخى بدین کوچکى براى گردش احتیاج بچون منى دارد آیا ممکن است افلاک باین عظمت و کرات باین بزرگى بدون مدیرى دانا و حکیم و صانعى توانا و علیم با نظم معینى بگردش افتند و از گردش خود باز نایستند؟
على علیه السلام روى باصحاب خود نموده فرمود (علیکم بدین العجائز) مانند پیرزنان خدا را بشناسید.