قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

شتابزده

جریر میگوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم که اراده سفر عمره دارم بمن سفارشى بفرمائید فرمود: از خدا بترس و از شتابزدگى پرهیز کن ، درخواست سفارش دیگرى کردم اما چیزى بر آنچه فرموده بود نیفزود. از مدینه خارج شدم با مردى که از اهل شام بود و قصد مکه داشت برخورد نمودم و رفیق راه شدیم . در منزلى ، من و او سفره هاى خود را گستردیم و با هم غذا میخوردیم ، در بین ، نامى از اهل بصره بمیان آمد مرد شامى به آنها بد گفت . نامى از مردم کوفه بمیان آمد آنها را نیز شتم کرد، نام امام صادق علیه السلام برده شد، درباره آنحضرت هم برخلاف ادب صحبت کرد. از شنیدن سخنان او سخت خشمگین شدم میخواستم با مشت بصورتش ‍ بکوبم و حتى فکر کشتن او را از خاطر گذراندم ولى بیاد توصیه امام صادق علیه السلام افتادم که بمن فرموده بود: از خدا بترس و از شتاب پرهیز کن لذا با شنیدن بدگوئیهاى او خود را نگاهداشتم ، رعایت مصلحت را نمودم و از خویشتن عکس العملى نشان ندادم .

رقابت جاهلان

پس از گذشت دهها سال از عصر جاهلیت ، زمانى کوفه دچار قحطى گردید و مردم به مضیقه افتادند. یکى از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر که رئیس ‍ قبیله بنى تمیم بود براى غذاى خانواده خود شترى کشت و طعام زیادى تهیه کرد، چند ظرف غذا براى افراد قبیله خود فرستاد و یک ظرف هم براى سحیم بن وثیل رئیس قبیله بنى ریاح . سحیم از عمل غالب ، سخت خشمگین شد و آنرا هتک خود پنداشت بهمین جهت ظرف غذا را بزمین ریخت و آورنده غذا را کتک زد و گفت من نیازى بطعام غالب ندارم و اکنون که او شترى کشته من نیز چنین میکنم و شترى کشت . بر اثر اینکار بین آن دو رقابت آغاز گردید فرداى آنروز غالب دو شتر کشت و سحیم نیز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر کشت و سحیم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر کشت و سحیم که آن تعداد شتر در اختیار نداشت آنروز حتى یک شتر هم نکشت ولى از این شکست و عقب نشینى ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبى فرا رسد و آن شکست را جبران نماید.
دوران قحطى سپرى شد و وضع مردم کوفه بحال عادى برگشت ، در یکى از روزها کسانى از قبیله بنى ریاح ، به سحیم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامى کردى . چرا آنروز همانند غالب صد شتر نکشتى ما حاضر بودیم بجاى هر یک شتر به شما دو شتر بدهیم . ما عذر آورد که آنروز شترهاى من در بیابانها پراکنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم . سپس یک روز سیصد شتر کشت و در اختیار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها میتوانند رایگان از گوشت شترها استفاده کنند و هر قدر میخواهند ببرند و براى خود غذا تهیه نمایند.
این قضیه در زمان حکومت على علیه السلام اتفاق افتاد و درباره حلیت گوشت شترها استفاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حکم داد و فرمود این شترها را براى تاءمین غذا و رفع نیاز مردم نکشته اند بلکه مقصود از اینکار تنها مفاخره و مباهاة بوده است . بر اثر این حکم شرعى ، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خوددارى کردند، لاشه شترها را در مرکز زباله شهر کوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، کرکسها و دیگر پرندگان وحشى شد.

رقابت جاهلان

پس از گذشت دهها سال از عصر جاهلیت ، زمانى کوفه دچار قحطى گردید و مردم به مضیقه افتادند. یکى از روزها (غالب ) پدر فرزدق شاعر که رئیس ‍ قبیله بنى تمیم بود براى غذاى خانواده خود شترى کشت و طعام زیادى تهیه کرد، چند ظرف غذا براى افراد قبیله خود فرستاد و یک ظرف هم براى سحیم بن وثیل رئیس قبیله بنى ریاح . سحیم از عمل غالب ، سخت خشمگین شد و آنرا هتک خود پنداشت بهمین جهت ظرف غذا را بزمین ریخت و آورنده غذا را کتک زد و گفت من نیازى بطعام غالب ندارم و اکنون که او شترى کشته من نیز چنین میکنم و شترى کشت . بر اثر اینکار بین آن دو رقابت آغاز گردید فرداى آنروز غالب دو شتر کشت و سحیم نیز دو شتر. روز سوم غالب سه شتر کشت و سحیم هم سه شتر، روز چهارم غالب صد شتر کشت و سحیم که آن تعداد شتر در اختیار نداشت آنروز حتى یک شتر هم نکشت ولى از این شکست و عقب نشینى ناراحت شد و آنرا بدل گرفت تا فرصت مناسبى فرا رسد و آن شکست را جبران نماید.
دوران قحطى سپرى شد و وضع مردم کوفه بحال عادى برگشت ، در یکى از روزها کسانى از قبیله بنى ریاح ، به سحیم گفتند تو با عملت ما را دچار ننگ و بدنامى کردى . چرا آنروز همانند غالب صد شتر نکشتى ما حاضر بودیم بجاى هر یک شتر به شما دو شتر بدهیم . ما عذر آورد که آنروز شترهاى من در بیابانها پراکنده بودند و صد شتر در دسترس نداشتم . سپس یک روز سیصد شتر کشت و در اختیار عموم قرار داد و اعلام نمود تمام مردم و همه خانواده ها میتوانند رایگان از گوشت شترها استفاده کنند و هر قدر میخواهند ببرند و براى خود غذا تهیه نمایند.
این قضیه در زمان حکومت على علیه السلام اتفاق افتاد و درباره حلیت گوشت شترها استفاء شد. آنحضرت به حرمت آنها حکم داد و فرمود این شترها را براى تاءمین غذا و رفع نیاز مردم نکشته اند بلکه مقصود از اینکار تنها مفاخره و مباهاة بوده است . بر اثر این حکم شرعى ، مردم مسلمان از بردن و خوردن آن گوشتها خوددارى کردند، لاشه شترها را در مرکز زباله شهر کوفه انداختند و طعمه سگها، عقابها، کرکسها و دیگر پرندگان وحشى شد.

چاپلوس

مرد اعرابى ، حضور پیغمبر اسلام آمد و گفت : مگر نه اینست که تو از جهت والدین از همه ما بهتر و از جهت اولاد از همه ما شریفترى ؟ در ایام جاهلیت بر ما مقدم بودى و هم اکنون در اسلام رئیس ما هستى . رسول اکرم (ص ) از این سخنان تملق آمیز خشمگین شد بمرد اعرابى فرمود: زبانت در پشت چند حجاب قرار دارد؟ جواب داد دو حجاب ، یکى لبها و دیگرى دندانها. فرمود هیچیک از این دو مانع ، نتوانست حدت زبان ترا از ما بگرداند؟ سپس ‍ فرمود تحقیقا بین تمام آنچه که در دنیا بفردى اعطاء شده است هیچ چیز براى آخرت او زیانبارتر از طاقت زبان و نفوذ کلام نیست . براى آنکه مرد را ساکت کند و به آن صحنه ناراحت کننده خاتمه دهد بعلى علیه السلام فرمود: برخیز زبانش را قطع کن ، آنحضرت حرکت کرد چند درهمى بوى داد و خاموشش ساخت .

عمل وحشیانه

در قرن ششم هجرى شخصى بنام (ابن سلار) که از افسران ارتش مصر بود بمقام وزرات رسید و در کمال قدرت بر مردم حکومت میکرد. او از یکطرف مردى شجاع ، فعال ، و باهوش بود و از طرف دیگر خودخواه خشن و ستمکار. در دوران وزارت خود خدمت بسیار و ظلم فراوان کرد.
موقعیکه ابن سلار یک فرد سپاهى بود به پرداخت غرامتى محکوم شد، براى شکایت نزد (ابى الکرم ) مستوفى دیوان رفت و پیرامون محکومیت خود توضیحاتى داد. ابى الکرم ، بحق یا ناحق به اظهارات او ترتیب اثر نداد و گفت : سخن تو در گوش من فرو نشود. ابن سلار، از گفته وى خشمگین گردید کینه اش را بدل گرفت موقعیکه وزیر شد و فرصت انتقام بدست آورد او را دستگیر نمود و فرمان داد میخ بلندى را در گوش وى فرو کوفتند تا از گوش دیگرش سر بیرون کرد. در آغاز کوبیدن میخ ، هربار که ابى الکرم فریاد میزد ابن سلار مى گفت اکنون سخن من در گوش تو فرو شد. سپس به دستور او پیکر بى جانش را با همان میخى که در سر داشت بدار آویختند

اسرا و روش پیشواى اسلام

لشکر اسلام در جنگ با قبیله طى ، پیروز شدند و اسراى قبیله را بمدینه آوردند. در میان اسیران ، دختران زیبا و فصیحى بود که در حضور رسول اکرم (ص ) آغاز سخن کرد و گفت اگر مصلحت بدانید مرا آزاد کنید و خود را در معرض شماتت عرب قرار ندهید، چه من دختر سخاوتمند قبیله خود هستم ، پدرم اسیران را آزاد میساخت ، به فقیران اعطا مینمود، حامى ضعیفان بود، از میهمان پذیرائى میکرد، به گرسنه غذا میداد، برهنه ، را میپوشانید، و عقده غم را از دلهاى مردم اندوهگین میگشود، من دختر حاتم طائى هستم . فقال صلى الله علیه و آله : خلوا عنها فان اباها کان یحب مکارم الاخلاق .
رسول اکرم (ص ) فرمود: آزادش کنید زیرا پدرش حاتم طائى دوستدار مکارم اخلاق بود.
پیشواى اسلام علاوه بر آنکه شفاها مکارم اخلاق را بمردم یاد میداد و در منبر و محضر، مسلمین را به انجام وظائف انسانى تشویق مینمود، با رفتار اخلاقى خود نیز راه و رسم انسانیت را به پیروان خود میآموخت و عملا آنانرا در راه کرامت نفس و دگردوستى رهبرى میکرد.

سرزمین صفین

صفین ، نام سرزمینى است در غرب رود فرات ک بین ((رقه )) و ((بالس )) واقع شده است . در این ناحیه جنگ سختى بین لشکریان على علیه السلام و معاویه روى داد و تلفات سنگینى بهر دو طرف وارد شد. بنابر قولى عدد لشکر امیرالمؤ منین 90 هزار و عدد لشگر معاویه 120 هزار بود.
زمین صفین ، داراى شریعه وسیعى بود که احتیاجات سربازان هر دو طرف را بخوبى برآورده میساخت . ماءمورین هر قسمتى میتوانستند سواره طول شریعه را بپیمایند، خود را به آب برسانند، مرکبها را سیراب کنند، و براى گروه خویش نیز بقدر کافى بردارند.
اراضى صفین بمقدار قابل ملاحظه اى از سطح آب فرات بالاتر بود. در گذشته که وسائل ماشینى و پمپ وجود نداشت سکنه این قبیل اراضى با استفاده از طناب و دلو آب برمیداشتند ولى در نقاط پرجمعیت و همچنین در جاهائى که چارپاداران و صاحبان اغنام و احشام زندگى میکردند و آب دلو، جوابگوى احتیاجاتشان نبود ناچار راهى برودخانه میگشودند و از نقطه اى که زمین ارتفاع کمترى داشت خاک بردارى میکردند و رهگذر سرازیرى میساختند که منتهى الیه شیب آن با آب رودخانه هم سطح بود. از این راه حیوانات را براى آب دادن تا لب رودخانه میبردند و آب مورد نیاز خود را نیز از همانجا تاءمین میکردند، در لغت عرب ، این رهگذار را (شریعه ) میگویند.
پیش از آن که جنگ صفین آغاز شود معاویه بن ابى سفیان تصمیم گرفت شریعه فرات را محاصره کند، راه را بروى سربازان على (ع ) ببندد، آنان را در تنگناى آب قرار دهد، و بدین وسیله موجبات پیروزى خود را هرچه زودتر فراهم آورد. به تصمیم نامشروع و غیر انسانى خویش جامه عمل پوشاند چهل هزار سرباز را به فرماندهى ابوالاعور بر شریعه فرات گمارد و دستور داد از ورود لشکریان على علیه السلام جلوگیرى کنند.

ادامه مطلب ...

از امام باقر(ع ) بشنوید

زراره از عبدالملک نقل کرد که بین حضرت باقر علیه السلام و بعضى از فرزندان امام حسن علیه السلام اختلافى پیدا شد من خدمت حضرت باقر رفتم . خواستم در این میان سخنى بگویم تا شاید اصلاح شود. حضرت فرمود تو چیزى در بین ما مگو زیرا مثل ما با پسر عموهایمان مانند همان مردیست که در بنى اسرائیل زندگى میکرد و او را دو دختر بود یکى از آندو را بمردى کشاورز و دیگرى را بشخصى کوزه گر شوهر داده بود.
روزى براى دیدن آنها حرکت کرد. اول پیش آن دخترى که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسید دختر گفت پدر جان شوهرم کشت و زراعت فراوانى کرده اگر باران بیاید حال ما از تمام بنى اسرائیل بهتر است .
از منزل آن دختر بخانه دیگرى رفت و از او نیز احوال پرسید گفت پدر، شوهرم کوزه زیادى ساخته اگر خداوند مدتى باران نفرستد تا کوزه هاى او خشک شود حال ما از همه نیکوتر است . آنمرد از خانه دختر خود خارج شد در حالیکه میگفت خدایا تو خودت هر چه صلاح میدانى بکن در این میان مرا نمیرسد که بنفع یکى درخواستى بکنم ؛ هر چه صلاح آنها است انجام ده .
حضرت باقر علیه السلام فرمود شما نیز نمیتوانید بین ما سخنى بگوئید مبادا در این میان بى احترامى بیکى از ما شود، وظیفه شما احترام نسبت بهمه ماها است بواسطه پیغمبر(ص ).

ابن ابى العوجاء و مفضل

ابن ابى العوجاء، در عصر امام صادق علیه السلام زندگى میکرد. او پیرو افکار مادى بود و مکرر با آنحضرت به گفتگو نشست و پیرامون مسائل مختلف بحث کرد. مفضل بن عمر میگوید: روزى طرف عصر در مسجد رسول اکرم (ص ) بین قبر و منبر نشسته بودم و در عظمت پیشواى گرامى اسلام فکرى مى کردم که ابن ابى العوجاء وارد شد، نزدیک من به فاصله اى نشست که اگر حرف مى زد سخنش را مى شنیدم ، طولى نکشید که یکى از دوستان وى نیز وارد مسجد شد و آمد نزد او نشست . ابن ابى العوجاء آغاز سخن نمود و در اطراف عز و بزرگى پیامبر اسلام جملاتى چند گفت ، سپس ‍ رفیقش رشته کلام را بدست گرفت و رسول اکرم را فیلسوفى دانا و توانا خواند که عقلا را مبهوت و مجذوب خود ساخت ، دعوتش را اجابت کردند و از پى آنان ، دیگر مردم نیز به وى گرویدند و آئینش را پذیرفتند. ابن ابى العوجاء گفت : سخن رسول اکرم را واگذار که عقل من در کار او حیران است سپس بحث جهان را بمیان کشید و اظهار کرد عالم ازلى و ابدى است ، همیشه بوده و همیشه خواهد بود و صانع مدبرى آنرا نیافریده است .
سخنان ابن ابى العوجاء عنان صبر را از کف مفضل ربود، او را سخت ناراحت و خشمگین ساخت و با تندى گفت : اى دشمن خدا دین الهى را نفى میکنى ؟ آفریدگار جهان را انکار مینمائى ؟ و آیات حکیمانه او را که حتى در ساختمان خودت وجود دارد نادیده میگیرى ؟
ابن ابى العوجاء در پاسخ گفت اگر اهل بحث و کلامى با تو سخن میگوئیم و در صورتیکه دلیل محکمى بر ادعاى خود بیاورى مى پذیرم ، اگر اهل بحث و استدلال نیستى با تو سخنى نداریم و اگر از اصحاب حضرت جعفر بن محمدى او با ما این چنین حرف نمیزند و همانند تو بحث نمى کند. امام علیه السلام بیشتر از آنچه تو شنیدى سخنان ما را شنیده است و هرگز با کلام رکیکى مخاطبمان نساخته و در پاسخ ما از مرز اخلاق و ادب تجاوز نکرده است . او مردى است بردبار، سنگین ، عاقل و کامل . در بحث و گفتگو، خود را گم نمى کند و دچار دهشت و اضطراب نمى شود. گفته هاى ما را با توجه کامل گوش میدهد و از دلائلى که اقامه مى کنیم بخوبى آگاه مى گردد، وقتى سخنانمان پایان مى پذیرد پیش خود تصور مى کنیم که حجت را تمام کرده ایم و راه پاسخگوئى را برویش بسته ایم ، ولى او با کلام کوتاهى ، ما را ملزم مى کند و راه عذر را چنان مى بندد که نمى توانیم پاسخش را رد کنیم و درى به روى خود بگشائیم . اگر تو از اصحاب امام صادق علیه السلام هستى همانند او با ما حرف بزن

دو پدربزرگ

هنگامیکه ابن ملجم شمشیر بر فرق امیرالمؤ منین علیه السلام زد آنحضرت را بخانه آوردند. مردم برگرد خانه على علیه السلام جمع شدند تا تکلیف ابن ملجم تعیین شود و او را بکشتند. امام حسن علیه السلام آمد و فرمود: پدرم دستور داده متفرق شوید و بمنازل خود برگردید فعلا ابن ملجم را بحال خود میگذاریم تا اگر پدرم بهبودى یافت خودش هر چه خواست با او معامله کند.
همه مردم رفتند مگر اصبغ بن نباته . پس از مختصر زمانى  حضرت مجتبى آمد دید اصبغ بن نباته هنوز ایستاده فرمود چرا نمیروى مگر پیغام پدر مرا نشنیدى ؟ عرضکرد شنیدم ولى نمیروم مگر اینکه ایشان را ببینم و حدیثى از مولایم بشنوم .
امام حسن علیه السلام داخل شد و جریان را عرضکرد و براى اصبغ اجازه گرفت .
اصبغ وارد شد، گفت دیدم على علیه السلام دستمال زرد رنگى بر سر بسته ولى رنگ صورتش از آن پارچه زردتر است بمن فرمود مگر نشنیدى پیغام مرا؟ گفتم شنیدم ولى خواستم حدیثى از شما بشنوم فرمود بشنو که دیگر بعد از این از من نخواهى شنید فرمود اى اصبغ همینطور که تو بر بالین من آمدى روزى من ببالین پیغمبر رفتم بمن دستور داد که بمسجد برو و مردم را عموما دعوت کن آنگاه یک پله پائین تر از فراز منبر بالا برو و بگو هر کس ‍ والدین خود را ترک کند و عاق شود و هر کس از مولا و آقاى خود بگریزد و هر شخصیکه مزدور خود راستم کند و اجرت او را ندهد خداوند او را لعنت کند.
من بدستور آنحضرت عمل کردم همینکه از منبر بزیر آمدم مردى از انتهاى مسجد گفت یا على سخنى گفتى ولى تفسیر ننمودى من خدمت پیغمبر آمدم و گفته آنمرد را بعرض رساندم .
اصبغ گفت در این هنگام على علیه السلام دست مرا گرفت و پیش خود کشانید و یک انگشت مرا در میان دست نهاد، فرمود همینطور پیغمبر(ص ) انگشت مرا در میان دست خود گرفت و فرمود:
یا على الاوانى و انت ابوا هذه الامة فمن عقنا فلعنة الله علیه الاوانى و انت مولیا هذه الامة فعلى من ابق عنا لعنة الله الاوانى و انت اجیر اهذه الامة فمن ظلمنا اجرتنا فلعنة الله علیه ثم قال آمین
اى على من و تو دو پدر این امتیم هر کس ما را ترک کند و بیازارد بر او باد لعنت خدا و نیز من و تو دو آقاى این امتیم هر کس از ما بگریزد بر او باد لعنت خدا و هم من و تو دو مزدور و اجیر آنهائیم هر کس پاداش ما را ندهد مورد لعنت خدا واقع شود سپس پیغمبر(ص ) گفت آمین .