قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

خالد برمکى و منصور

منصور دوانیقى خالد برمکى را از کارهاى دیوان برکنار نمود، ابوایوب را بجاى وى گمارد و خالد را بولایت فارس ماءموریت داد و دو سال خدمتش ‍ در آنجا بطول انجامید.ابوایوب که از مراتب فضل و دانش خالد آگاهى داشت همواره نگران بود از اینکه مبادا منصور دوباره امر دیوان را بخالد محول کند و او را از این منصب بزرگ معزول نماید. براى حفظ مقام و قدرت خود بفکر افتاد علیه خالد دسیسه کند، او را از نظر خلیفه بیندازد، و از هر راهى که ممکن است به شخصیت وى آسیب برساند.
تحریکات پنهانى و نقشه هاى غیرانسانى ابوایوب مؤ ثر افتاد، منصور دوانیقى بخالد بدبین شد، او را از ولایت فارس عزل نمود، و با مطالبه سه هزار هزار درهم (سه میلیون ) وى را مورد تعقیب قرار داد. خالد به اطلاع خلیفه رساند که تمام موجودیش از هفتصد هزار درهم تجاوز نمیکند اما منصور گفته اش را نپذیرفت و دستور داد همچنان سه میلیون درهم را از او طلب کنند.
((صالح )) صاحب مصلى پنجاه هزار دینار و ((مبارک ترکى )) یک هزار هزار درهم به او کمک کردند، ((خیزران )) به خاطر هم شیرى ((فضل )) پسر خالد با ((هارون )) پسر خود یک قطعه جواهر به ارزش یکهزار هزار و دویست هزار درهم براى خالد فرستاد. چون خبر به منصور رسید و از صحت گفته خالد در مبلغ نقدى که داشت مطمئن شد از مطالبه پول دست کشید.
این امر بر ابوایوب گران آمد، یکى از صرافان را که مسیحى بود طلبید، پولى به او داد و از وى خواست اعتراف کند که آن پول به (خالد) تعلق داشته است و سپس بمنصور خبر داد که (خالد) نزد چه کسى پول دارد. خلیفه صراف را احضار نمود و راجع به پول از وى پرسش کرد. جواب داد فلان مبلغ پول از آن (خالد) نزد من است . آنگاه خالد را به حضور خواند و از آن پول سؤ ال کرد. خالد قسم یاد نمود که پولى پس اندازه نکرده و آن صراف را نمیشناسد. منصور، خالد را نزد خود نگاهداشت و دستور داد صراف نصرانى را بمجلسش آوردند. به او گفت : اگر خالد را ببینى میشناسى ؟ گفت آرى یا امیرالمؤ منین اگر او را ببینم مى شناسم . منصور بخالد رو کرد و گفت خداوند برائت تو را ساخت ، سپس بمرد نصرانى گفت این مرد که در اینجا نشسته خالد است پس چگونه او را نشناختى ؟ صراف گفت یا امیرالمؤ منین امان میخواهم تا حقیقت را بگویم . امانش داد، او تمام مطالب را بیان نمود. از آن پس منصور دوانیقى نسبت به ابوایوب بدبین شد و به اظهارات او ترتیب اثرنمیداد.

على علیه السلام و کاسب بى ادب

در ایامى که امیرالمؤ منین (ع ) زمامدار کشور اسلام بود اغلب به سرکشى بازارها میرفت و گاهى بمردم تذکراتى میداد. روزى از بازار خرمافروشان ، گذر میکرد دختر بچه اى را دید گریه میکند ایستاد و علت گریه اش را پرسش ‍ کرد. در جواب گفت آقاى من یک درهم داد خرما بخرم از این کاسب خریدم بمنزل بردم نپسندیدند آورده ام که پس بدهم قبول نمیکند. حضرت بمرد کاسب فرمود: این دختربچه خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد شما خرما را بگیر و پولش را برگردان . مرد از جا حرکت و در مقابل کسبه و رهگذرها با تمام دست بسینه على علیه السلام زد که او را از جلو دکان رد کند. کسانیکه ناظر جریان بودند به او گفتند چه میکنى ؟ این امیرالمؤ منین است . مرد خود را باخت و رنگش زرد شد، فورا خرماى بچه را گرفت و پولش را داد.
ثم قال یا امیرالمؤ منین : ارض عنى ، فقال ما ارضانى عنک ان اصلحت امرک .
سپس گفت یا امیرالمؤ منین مرا ببخشید و از من راضى باشید حضرت فرمود: چیزیکه مرا از تو راضى میکند اینستکه روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمائى .

پیروان ائمه علیهم السلام فقیر نیستند

مردى از شیعیان خدمت حضرت صادق علیه السلام آمد و شکایت از فقر و تنگدستى نمود حضرت فرمود (انت من شیعتنا و تدعى الفقر و شیعتنا کلهم اغنیاء) تو از دوستان مائى و اظهار فقر و تنگدستى میکنى با اینکه تمام شیعیان ما بى نیاز و غنى هستند. آنگاه فرمود ترا تجارت پرفایده ایست که بى نیازت کرده عرضکرد آن تجارت چیست ؟
فرمود اگر کسى از ثروتمندان بگوید روى زمین را براى تو پر از نقره میکنم و از تو میخواهم دوستى و ولایت اهل بیت پیغمبر را از قلب خود خارج کنى و نسبت بدشمنان آنها دوستى و محبت پیدا نمائى آیا حاضر میشوى این کار را بکنى ؟ عرض کرد نه یابن رسول الله (ص ) اگر چه دنیا را پر از طلا بنماید!
فرمود پس تو فقیر نیستى : بینوا کسى است که آنچه تو دارى نداشته باشد، حضرت مقدارى مال باو بخشیدند و مرخص شد.

با این خانواده رابطه پیدا کنید

در اعلام الورى از محمد بن اسماعیل و او نیز از محمد بن فضیل نقل کرده که اختلاف نمودند رواة اصحاب ما در مسح دو پا که آیا از سر انگشتان تا ساق پا است یا از ساق پا تا سرانگشتان است على بن یقطین نامه اى بموسى بن جعفر علیه السلام نوشت که یا ابن رسول الله اصحاب ما در مسح پا اختلاف دارند اگر بخط شریف خود چیزى بنویسید تا بر آن عمل کنیم بسیار خوبست .
جواب رسید که اى على بن یقطین باید اینطور وضو بگیرى . سه مرتبه مضمضه میکنى و سه مرتبه اشتنشاق و سه مرتبه صورت را شستشو میدهى و آبرا بداخل محاسن خود میرسانى بعد تمام سر و روى گوش و داخل آنرا مسح میکنى و سه مرتبه دو پایت را تا ساق میشوئى مبادا مخالفت با دستوریکه دادم بنمائى همینکه نامه بعلى بن یقطین رسید از فرمایش امام علیه السلام در شگفت شد زیرا مخالف طریقه مشهور در میان شیعه بود؛ ولى گفت امام و پیشواى منست هر چه بفرماید وظیفه من خواهد بود و بهمان طریق عمل میکرد تا اینکه از او پیش هرون الرشید سخن چینى کردند.
هرون بیکى از خواص خود گفت درباره على بن یقطین خیلى حرف میزنند و من چندین مرتبه او را آزمایش کرده ام و خلاف آن ظاهر شده است . آنشخص گفت چون رافضیان در وضو با ما اختلاف دارند و پاها را نمیشویند خوبست امیرالمؤ منین بطوریکه او مطلع نشود از محلى ببینند چگونه وضو میگیرد با این آزمایش کشف واقع خواهد شد. هرون مدتى صبر کرد تا اینکه روزى على بن یقطین را بکارى در منزل واداشت و وقت نماز رسید. على بن یقطین در اطاق مخصوصى وضو مى گرفت و نماز میخواند. همینکه موقع نماز شد هرون در محلیکه على او را نمى دید ایستاده و مشاهده میکرد.
على بن یقطین آب خواست و بطوریکه امام علیه السلام دستور داده بود وضو گرفت هرون دیگر نتوانست صبر کند از محل خود بیرون آمد و گفت بعد از این سخن هیچکس را درباره تو قبول نمى کنم . از اینرو على بن یقطین در نزد هرون بمقام ارجمندى رسید.
پس از جریان نامه موسى بن جعفر علیه السلام باو رسید در آن نامه نوشته بود یا على بعد از این وضو بگیر بطوریکه خداوند واجب کرده .
صورتت را یک مرتبه از روى وجوب بشوى و مرتبه دوم از جهت آنکه شاداب شود و دستهایت را از مرفق همانطور شستشو ده و با بقیه رطوبت دستها سرو پاهایت را از سر انگشتان تا ساق مسح کن آنچه بر تو مى ترسیدم برطرف شد.

پیروان ائمه علیهم السلام در هنگام مرگ

صدوق از حضرت عسکرى علیه السلام و ایشان از رسول اکرم (ص ) نقل کردند که آنجناب فرمود مؤ منین همیشه از عاقبت خود در ترسند و یقین ندارند که مشمول رضایت خدا واقع میشوند یا نه تا موقع مرگ مؤ من وقتى که ملک الموت را دید در آن شدت درد بسیار متاءثر است که اکنون از خانواده و اموال خود جدا میشود با اینکه بآرزوهایش نرسیده ملک الموت باو میگوید آیا هیچ عاقلى براى مال و ثروتیکه فایده ندارد غصه مى خورد با اینکه خداوند بجاى آن چندین هزار برابر باو داده است میگوید نه ملک الموت اشاره میکند بطرف بالا نگاه کن : مى بیند قصرهاى بهشت و درجات آنرا که از حدود آرزوهم خارج است باو مى گوید اینجا منزل تو است و اینها را خداوند بتو عنایت کرده و افراد صالح از خانواده ات با تو در همینجا ساکن میشوند آیا راضى هستى در عوض ثروت و مال دنیا این مقام را بتو بدهند؟
میگوید آرى بخدا قسم راضیم . سپس میگوید باز نگاه کن وقتى توجه میکند حضرت رسول (ص ) و امیرالمؤ منین و فرزندان ارجمند ایشان را در اعلا علیین مى بیند ملک الموت میگوید اینها همنشین و انیس تو هستند آیا بجاى کسانیکه در این جهان از آنها مفارقت میکنى راضى نیستى اینها با تو باشند؟ مى گوید چرا به خدا قسم راضیم .
همین است تفسیر و معناى آیه شریفه ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل علیهم الملائکه الا تخافوا فما امامکم من الاهوال فقد کفیتموه و لاتحزنوا على ما تخلفونه الذرارى والعیال والاموال فهذا شاهد تموه فى الجنان بدلا منهم وابشروا بالجنة التى کنتم توعدون هذه منازلکم و هؤ لاء اناسکم و جلاسکم نحن اولیائکم فى الحیوة الدنیا و فى الاخرة ولکم فیها ما تشتهى انفسکم ولکم فیها ما تدعون نزلا من غفور رحیم .

عیبجو

شخصى نزد عمر بن عبدالعزیز آمد و در خلال سخنان از مردى نام برد، او را به بدى یاد کرد و عیبى از وى بزبان آورد. عمر بن عبدالعزیز گفت اگر مایلى پیرامون سخنت بررسى و تحقیق میکنم .
در صورتیکه گفته ات دروغ درآمد فاسق و گناهکارى و خبرى که داده اى مشمول این آیه است .
یا ایها الذین آمنوا ان جائکم فاسق بنباء فتبینوا.
در صورتیکه راست گفته باشى عیبجو و سخن چینى و مشمول این آیه هستى :
هماز مشاء بنمیم .
اگر میل دارى تو را مى بخشم و مورد عفوت قرار میدهم . مرد که از گفته خود سخت پشیمان و منفعل بود با سرافکندگى و ذلت درخواست عفو نمود و متعهد شد که دیگر از کسى عیبجوئى نکند و این عمل ناپسند را تکرار ننماید.

شیعه واقعى

محمد بن ابى عمیر از پرورش یافتگان مکتب اهل بیت علیهم السلام و از روات مورد وثوق و اعتماد است . او مدتى بشغل بزازى اشتغال داشت و داراى تمکن مالى بود ولى بر اثر پیش آمدهائى اموالش از دست رفت و به فقر و بى چیزى مبتلا گردید. از مردى ده هزار درهم طلب داشت . مدیون براى آنکه بدهى خود را بپردازد خانه مسکونى خویش را به ده هزار درهم فروخت و با پول آن روانه خانه ابن ابى عمیر شد. در را کوبید، ابن ابى عمیر از منزل بیرون آمد. مدیون ، پولها را تسلیم وى نمود و گفت این مبلغى است که از شما به ذمه من است . پرسید این پول را چگونه بدست آوردى ؟ آیا از کسى ارث برده اى ؟ گفت نه ، آیا شخصى بتو بخشیده است ؟ جواب داد نه ، آیا متاعى داشتى که فروخته اى ؟ باز هم پاسخ نفى داد و گفت خانه مسکونیم را براى اداء دین خود فروخته ام و پولش را براى شما آورده ام . ابن ابى عمیر گفت : ذریح محاربى از امام صادق علیه السلام حدیث کرده که فرموده است :
 مرد مدیون بجهت اداء دین ، از منزل مسکونیش رانده نمیشود.
 سپس گفت بخدا قسم با آنکه هم اکنون آنقدر در مضیقه مالى هستم که حتى به یک درهم احتیاج دارم اما این پول را نمیگیرم .

امانت و خیانت

یکى از تجار نیشابور چون خیال مسافرت داشت کنیز خود را بشیخ ابى عثمان حمیرى برسم امانت سپرده بود. روزى غفلتا نظر شیخ بچهره او افتاد و چون زنى زیبا و با ملاحت بود و اندامى دلربا داشت ، شیخ بى اختیار اسیر عشق و پایبند محبت او شد رفته رفته بر عشق و دلباختگى او افزوده گردید و آتش عشق و اشتیاق در دل او هر آن بیشتر شعله ور میگشت ، شیخ این پیش آمد را به استاد خود ابوحفص حداد گوشزد کرد و بموجب پاسخ و دستور او ماءموریت پیدا نمود از نیشابور بطرف رى حرکت کند و چندى افتخار مصاحبت با استاد بزرگ شیخ یوسف را درک کند.
ابوعثمان بجانب رى حرکت کرد هنگامیکه بآنجا رسید در کوچه ها از منزل شیخ یوسف جستجو مینمود. همه مردم با شگفتى تمام در او دقیق میشدند که چرا مثل این شخصى از منزل مرد فاسق و بدکارى سؤ ال مینمایند! او را سرزنش و ملامت میکردند، شیخ از این وضع متحیر و سرگردان شد و از روى ناچار بطرف نیشابور بازگشت استاد خود ابوحفص را از جریان اطلاع داد. استاد دوباره او را امر کرد که بهر طریق ممکن است باید شیخ یوسف را ملاقات کنى و از روحانیت و انفاس قدسیه او استفاده نمائى ، این مرتبه چون اراده حرکت کرد خود را آماده ملامت و سرزنش مردم نموده و بموجب نشانى که گرفته بود منزل شیخ یوسف را در محله باده فروشان پیدا کرد.
همینکه وارد اطاق شد در یکطرف شیخ ، بچه اى زیبا و خوش اندام و در طرف دیگر او شیشه اى که محتوى آن شراب مینمود مشاهده کرد، بر حیرت و تعجب ابوعثمان افزوده شد، سؤ ال کرد علت انتخاب منزل در چنین محلى که همه مشروب فروش و یا باده نوشند چیست ؟ با اینکه هیچ مناسبتى با مقام شما ندارد؟ شیخ گفت این خانه ها متعلق بدوستان و بستگان ما بود یکى از ستمکاران از آنها خرید و باین کارها اختصاص داد، ولى خانه مرا نخریدند، از آن پسرک زیبا و شیشه شراب نما سؤ ال کرد شیخ یوسف گفت این پسر فرزند واقعى منست و داخل شیشه جز سرکه چیزى نیست ابى عثمان گفت در اینصورت پس چرا با مردم طورى رفتار میکنید که نسبت بمقام شما سوءظن پیدا کرده و خود را در معرض تهمت قرار میدهید؟
شیخ یوسف گفت براى اینکه مردم درباره من عقیده مند نشوند و مرا بامانت داراى و وثوق و خوبى نشناسند تا کنیزهاى خود را برسم امانت بمن بسپارند و منهم عاشق آنها بشوم و در این دلباختگى بسوزم و داروى خاموش کردن شعله هاى فروزان عشق را بخواهم . از شنیدن این سخن ابوعثمان بشدت گریه اش گرفت و در خدمت او درد خویش را بدرمان رسانید.

قیامت

پیغمبر اکرم (ص ) روزى بسلمان و اباذر هر کدام درهمى داد سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوائى بخشید ولى اباذر صرف در مخارج خانواده خود کرد، روز بعد حضرت دستور داد آتشى افروختند و سنگى را بر روى آن گذاردند همینکه سنگ گرم شد و حرارت شعله هاى آتش در دل آن اثر کرد سلمان و اباذر را پیش خواند و فرمود هر کدام باید بالاى این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را بدهید. سلمان بدون درنگ و ترس پاى بر سنگ گذاشت و گفت (انفقت فى سبیل الله ) در راه خدا دادم .
وقتیکه نوبت به اباذر رسید ترس او را فراگرفت ، از اینکه پاى برهنه را روى سنگ بگذارد و تفصیل مصرف یک درهم را بدهد از اینرو در تحیر بود پیغمبر(ص ) فرمود از تو گذشتم زیرا تاب گرماى این سنگ را ندارى و حسابت بطول میانجامد ولى بدان صحراى محشر از این سنگ گرمتر است و تابش آفتاب قیامت از شعله هاى فروزان آتش سوزان تر سعى کن با حساب پاک و دامنى نیالوده بمعصیت وارد محشر شوى .

مستمند حقیقى

روزى رسول اکرم (ص ) باصحاب خود فرمود فقیر و بینوا کیست ؟ اصحاب جواب دادند کسیکه درهم و دینار نداشته و دستش از مال دنیا تهى باشد، فرمود آنکه شما میگوئید فقیر نیست بینوا کسى است که در عرصات قیامت بیاید و حق اشخاصى بگردن او باشد، باینطریق که یکنفر را زده و دیگرى را ناسزا گفته حق شخص ثالثى را ضایع نموده و یا غصب کرده ، اگر حسنات و کار خوبى داشته باشد در قبال حقوق مردم از او میگیرند و میدهند بصاحبان حقوق و چنانچه حسناتى نداشته باشد از گناهان کسانیکه بر این شخص حقى دارند برداشته میشود و آن گناهان را بر او بار میکنند و بینوا و فقیر چنین کس است همین موضوع منظور خداوند تبارک و تعالى در این آیه شریفه است ولیحملن اثقالهم واثقالا مع اثالهم بارهاى سنگین خود را برمیدارند و بارهاى سنگین دیگرى را بردوش آنها میگذارند.