
آقاى رفیق دوست مى گفت :
مقدارى زیلو در خانه آقا بود، آنها را جمع کردیم و فروختیم و یک مقدار هم من از پول شخصى خودم گذاشتم که براى آقا فرشى تهیه بکنیم . رفتیم فرش ها را عوض کردیم وقتى انداختیم و پهن کردیم آقا تشریف آوردند و گفتند: این ها چیست آقا محسن ؟ گفتم : فرش ها را عوض کردیم ، گفتند: اشتباه کردید که عوض کردید. بروید و همان فرش ها را بیاورید.
با هزار مکافات فرش ها را پیدا کردم و آوردم توى خانه انداختم .
من آن فرش را دیده بودم و وقتى رفته بودم در خانه آقا واقعا یک زیلویى که نخ هایش در آمده بود.
گردآور: قفسهمنبع: گلهای باغ خاطره