قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

این هم از تمدن اروپا

چند سال قبل یکى از اساتید دانشگاه آلمان ، در حضور سرپرست جمعیت اسلامى هامبورگ به شرف اسلام فائز گشت ، پس از مدتى تازه مسلمان بر اثر عارضه اى در یکى از بیمارستانها بسترى گردید.
سرپرست جمعیت اسلامى ، پس از حضور در بیمارستان ، جویاى حال او شد، اما بر خلاف انتظار با چهره افسرده و غمگین پرفسور مواجه گردید و علت افسردگى و ناراحتى را از ایشان سئوال نمود.
پروفسور که تا آن لحظه سخن نمى گفت و سرگرم افکار ملالت بار خویش بود لب به سخن گشود و ماجراى شگفت انگیز و تاءسف آور خود را اینگونه توضیح داد:
امروز زن و فرزندم به ملاقات من آمدند از بخش مربوط بیمارستان به اطلاع آنها رسید که من مبتلا به سرطان شده ام ، هنگام خروج از بیمارستان آنها مرا مخاطب ساخته و گفتند: طبق اطلاعى که هم اکنون به مادادند، شما در اثر ابتلاى به سرطان در آستانه مرگ قرار گرفته و از عمرتان بیش از چند روز دیگر باقى نیست ، ما براى آخرین بار با شما خداحافظى مى کنیم و از عیادت مجدد شما معذرت مى خواهیم . سپس پروفسور بیمار ادامه داد که : هرگز این ناراحتى و عذاب روحى من براى آن نیست که درهاى امید به روى من بسته شده و از ادامه حیات ماءیوس گشته ام ، بلکه این رفتار دور از انصاف و غیر انسانى که از زن و فرزند خود مشاهده نمودم مرا سخت تحت فشار و ناراحتى قرار داده است . سرپرست جمعیت اسلامى در حالیکه تحت تاءثیر حالت تاءسف بار او قرار گرفته بود، اظهار داشت :
چون در اسلام براى عیادت بیمار بسیار تاءکید شده من هرگاه فرصتى یافتم به ملاقات شما خواهم آمد و وظیفه دینى خود را انجام خواهم داد، از این بیان بر قیافه دردناکش شعف و خوشحالى زیادى پرتو افکند (و مسلمان شد).
وضع بیمار بتدریج رو به وخامت مى رفت ، و پس از چند روزى زندگى را بدرود گفت .
براى انجام مراسم دینى و دفن ، عده اى از مسلمانان به بیمارستان آمده و جنازه آن تازه مسلمان را به قبرستان حمل نمودند، اما قضیه به همین جا خاتمه نیافت مقارن دفن پروفسور ناگهان جوانى که آثار عصبانیت از چهره اش نمایان بود با عجله از راه رسید و پرسید: جنازه پروفسور کجاست ؟
در جوابش گفتند: مگر تو با او نسبتى دارى ؟
او گفت : آرى او پدر من است و آمده ام جنازه اش را براى تشریح تحویل بیمارستان بدهم ، زیرا چند روز قبل از فوت ، جنازه پدرم را به مبلغ سى مارک (شصت تومان ) به بیمارستان فروخته ام .
اگر چه براى این موضوع اصرار و پافشارى زیادى کرد، ولى چون با مخالفت و عدم رضایت حضار روبرو گردید، ناچار از تعقیب قضیه منصرف شد.
بعد که از شغل وى سئوال شد،
جوان گفت : صبحها در یکى از کارخانجات مشغول کار هستم و عصرها آرایشگرى سگ مى کنم .
این حادثه که یک واقعیت تلخى است ، مى رساند که تا چه حد مهر و عواطف انسانى در جامعه متمدن روبه نابودى گذارده است .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد