قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

چند لطیفه زیبا

لطیفه
شخص داش منشى در یکى از پیاده روهاى تهران حرکت مى کرد با عصاى خود به پشت شخصى زد و گفت : آقا اینجا چهار راه مخبرالدوله است ؟ او گفت : نه آقا اینجا ستون فقرات بنده است .
لطیفه
شخصى به نزد دوستش رسید، از او پرسید مدتى است تو را نمى بینم در جواب گفت : مریضم گفت : ناراحتى شما چیست ؟ دوستش گفت : چند روزى است که غذایم هضم نمى شود دوستش گفت : آقا کارى ندارد غذاى هضم شده بخورید.
لطیفه
یکى دوست خود را در خیابان دید که با بچه اش مى آید، از او پرسید که نام پسرت چیست ؟ گفت : غلام شما، قنفذ تو عمرى و او غلام توست .
لطیفه
فردى رفت در مغازه میوه فروشى ، خواست بگوید: آقا لیموبم دارید زبانش بر عکس چرخید و گفت : آقا بیمولم دارید؟
لطیفه
یکى مشغول سخنرانى بود، خواست شعرى را به آواز بخواند فراموش ‍ نمود چند مرتبه گفت : صاحبدلى به مدرسه آمد، زخانقاه ، هر چه خواند، بقیه اش را یادش نیامد، آخر الامر گفت : چکار دارید آن شعر چیست حاصلش را برایتان مى گویم
لطیفه
شخصى زمان شاه در داخل مسجدى مشغول سخنرانى بود، خواست به آیة الله خمینى دعا کند، دست پاچه شد و به آیة الله بروجردى (ره ) دعا کرد بعد که دید خیلى خیط کرده است خواست بگوید صلوات بلند ختم کنید، بر عکس گفت : بلوات صلند ختم کنید.
لطیفه
مداحى داخل دسته عزادارى بر روى چهار پایه ایستاد بود و شعرى مى خواند ((دیدى که شجاعت به جهان شد زکه ظاهر)) این مصرع اول شعر بود هر چه خواند مصرع بعد را یادش نیامد، فقط مى دانست آخرش حبیب بن مظاهر است سرانجام گفت :
لطیفه
یکى از دوستان نقل مى کرد در خانه اى مشغول روضه خوانى بودم مى خواستم این شعر را بخوانم :
شعر را فراموش کرده بودم و مصرع اول را اشتباهى خواندم لذا هول شدم و گفتم :
از آن ترسم که آتش شعله ور شد
میان خیمه بیبمارم یور شد
لطیفه
با یکى از دوستان تمرین منبر داشتیم ، او یزدى یود، یک مقدارى صبحت نمود و بعد خواست روضه بخواند، روضه ذوالجناح را شروع کرد و با لهجه یزدى گفت : حضرت زینب به ذوالجناح گفت : ذوالجناح راستش بگو حسین را چه کردى ؟
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد