لطیفه
یک نفر دهاتى از شهر براى زن جوانش که در عمر خود آیینه ندیده بود، آیینه اى
خریدارى کرد هنگامى که آیینه را به خانه آورد زن بیچاره همین که صورت خود را در
آیینه دید تصور کرد شوهرش زن تازه اى به خانه آورده و شکایت پیش مادرش برد و
آیینه را به او نشان داد، پیرزن هم که هرگز آیینه ندیده بود همان صورت زشت و
پرچین خود را در آیینه دید و در مقام دلدارى به دخترش بر آمده و گفت : ننه جان غصه
نخور که این عجوزه هرگز جاى تو را در دل شوهرت نخواهد گرفت .
لطیفه
روزى یکى از دوستان که از تبلیغ ماه مبارک رمضان با مریدانش برگشته بود، ناگهان
به مغازه اى رسید که آیینه اى بزرگ بیرون ان بود آن روحانى هم همینکه نگاهش به
آیینه آفتاد بلافاصله سلام کرد به خیال اینکه یکى از علماء با مریدانش از روبرو مى
آیند.
لطیفه
روزى یکى از دوستان را دیدم که سوار بر دوچرخه شده یه او گفتم براى شما که
روحانى هستى زشت است که با این وضع سوار دوچرخه شوى ، در جواب خواست بگوید
نه مهم نیست ، چون من دیده ام که بعضى از روحانیون با عمامه سوار موتور سیکلت مى
شوند اشتباها گفت : نه مهم نیست من دیده ام بعضى از روحانیون را که با موتور سوار
عمامه مى شوند.
لطیفه
روزى امیرالمؤ منین على علیه السلام به اتفاق عمر و ابوبکر به راهى مى رفت و
حضرت على در مابین آن دو قرار گرفته بود چون حضرت على کوتاه و چاق بود و
ابوبکر و عمر هر دو بلند قد و دراز بودند عمر از روى شوخى گفت : انت فى
بیننا کنون لنا یعنى تو در میان ما دو نفر مانند نون لنا هستى و این اشاره به
کوتاهى قد امام بود.
ولى امام لطیفه عمر را بى جواب نگذاشت و در جوابش فرمود: انا ان لم اکن فانتم
لا یعنى اگر من نباشم شما نیستید چون اگر حرف نون را از میان لنا برداریم
مى شود لاکه بمعنى نیستى است .