کسى غلامى خرید که براى خودش غذاى خوب از آرد خالص تهیه مى کرد و به غلام نان سبوس دار مى داد. غلام خیلى ناراحت بود تا اینکه از مالک خود تقاضا نمود او را به شخص دیگرى بفروشد.
شخصى او را خرید که خودش نان سبوس دار مى خورد وبه غلام نخاله آن را مى داد. غلام اینجا هم مدتى ناراحت بود تا اینکه از مالک دوم هم تقاضا کرد او را بفروشد، شاید از این وضع نجات یابد.
دفعه سوم شخصى غلام را خرید که خودش نخاله مى خورد وبه غلام هیچ نمى داد. غلام باز هم درخواست فروش کرد. تا این بار او را شخصى خرید که خودش اصلاً غذا نمى خورد، و سر غلام را تراشید و در شب ، چراغ را روى سر غلام عوض مناره مى گذاشت .
غلام بیچاره نزد مالک چهارم ماند و هرگز از او تقاضاى فروش نکرد!
دلال از او پرسید: اگر اینجا هم ناراحتى به شخص پنجمى تو را بفروشم .
غلام گفت : نه ، همین جا خوبست .
دلال پرسید: چگونه بر این حال راضى شدى نزد این مالک بمانى ؟
گفت : مى ترسم این دفعه کسى مرا بخرد که عوض چراغ فتیله چراغ را در چشمم قرار دهد!