ابو دلامه بر مهدى عباسى وارد شد.خلیفه به او گفت : چه حاجتى دارى ؟
ابو دلامه : استدعا دارم یک سگ شکارى به من مرحمت کنید.
خلیفه دستور داد سگى به او بدهند.
ابو دلامه : اى خلیفه ،پیاده که نمى توان شکار کرد.
خلیفه : یک مرکب سوارى هم به او بدهید.
ابو دلامه : یک سگ و اسب محتاج به نگهبان است .
خلیفه : غلامى براى خدمتگزارى به او بدهید.
ابودلامه : اگر شکارى کردم چه کسى آنرا طبخ نماید.
خلیفه : کنیزى براى آشپزى و طبخ شکار به او بدهید.
ابو دلامه : خیلى متشکرم ، ولى این غلام و کنیز در کجا زندگى کنند.
خلیفه : بسیار خوب ،منزلى هم در اختیار او بگذارید.
ابودلامه : مخارج این غلام و کنیز، و اسب و سگ را چگونه تاءمین کنم ؟
خلیفه : هزار جریب زمین آباد آماده زراعت در اختیار او قرار دهید.
ابودلامه : از لطف شما سپاسگزارم .
خلیفه : دیگر چیزى نمى خواهید؟
ابو دلامه : فعلا کافى است .