جاحظ زشت ترین مردم عصر خود بود. روزى به شاگردانش گفت : هیچکس مرا شرمنده نساخته ، مگر زنى که مرا نزد زرگرى برد و گفت : مثل این ، و من در سخن او حیران ماندم . هنگامى که آن زن رفت ، از زرگر پرسیدم : قضیه چیست ؟
گفت : آن زن از من خواسته بود برایش طلسمى بسازم که رویش صورت شیطان حک شده باشد. به او گفتم : من تا کنون شیطان را ندیده ام ، و نمى دانم صورتش چگونه است تا براى تو بسازم .
گفت : من او را به تو نشان خواهم داد. و امروز شما را نزد من آورد.