محدثى با یک مسیحى در کشتى نشسته بودند، آن مسیحى از شیشه اى که همراهش بود شربتى ریخته و خورد، سپس شربتى را ریخته و به آن محدث داد، محدث هم از آن شیشه شربت تناول کرد، آن شخص مسیحى به او گفت : این که به تو دادم خوردى خمر و شراب بود محدث به او گفت : از کجا فهمیدى خمر است ؟ مسیحى گفت : چون غلام من آن را از یک یهودى خرید، محدث با عجله و شتاب بقیه آن را هم خورد، و به آن مسیحى گفت : من از تو احمق تر ندیدم ، چون ما اصحاب حدیث در روایاتى مثل حدیث سفیان بن عیینة و سعیدبن جبیر تاءمل مى کنیم ، حالا بیاییم قول یک مسیحى را از یهودى را تصدیق کنیم ؟ به خدا قسم آن را نخوردم جز براى ضعف اسناد و سندهاى روایت .
لطیفه
یک گبرى مسلمان شد، پس روزه گرفتن براى او خیلى سنگین بود داخل سرداب منزلش شد و روزه خود را افطار کرد و مشغول غذا خوردن شد، فرزندش که صداى او را حس کرد گفت : کیست ؟ پدرش در جواب گفت : پدر بد بخت تو است که دارد نان خودش را مى خورد و از مردم مى ترسد.
لطیفه
شخصى گفت : دیدم موذن را که اذان خود را ترک کرده و با سرعت مى دود به او گفتم کجا با این سرعت مى دوى ؟ در جواب گفت : مى خواهم بدانم که صداى اذانم تا کجا مى رسد.
لطیفه
زنى به پیش معلم آمده از فرزندش شکایت کرد معلم رو به پسر کرده و گفت : اگر دست از کارهایت بر ندارى با مادرت چنین و چنان خواهم کرد! زن به معلم گفت : اى معلم ؛ این بچه است و حرف تو را نمى فهمد، هر کار خواستى با من بکنى در جلو چشم او بکن شاید او با چشم خود ببیند و توبه کند.