در جنگ یرموک ، هر روز عده اى از سربازان مسلمین بعرصه کارزار میرفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضى سالم یا زخمى به پایگاه هاى خود برمیگشتند و برخى کشته یا مجروح در میدان جنگ بجاى میماندند، حذیفه عدوى میگوید: در یکى از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان بمیدان رفت ، ولى پس از پایان پیکار مراجعت نکرد. ظرف آبى برداشتم و روانه رزمگاه شدم باین امید که اگر زنده باشد آبش بدهم . پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقى در تن داشت . کنارش نشستم و گفتم آب میخواهى ؟ با اشاره گفت آرى . در همین موقع سرباز دیگرى که نزدیک او بزمین افتاده بود و صداى مرا شنید آهى کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب میخواهد. پسر عمو بمن اشاره کرد برو اول باو آب بده . حذیفه میگوید: پسرعمویم را گذاردم و به بالین دومى رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم آب میخواهى ؟ به اشاره گفت بلى . در این موقع صداى مجروح دیگرى شنیده شد که آه گفت . هشام هم آب نخورد و بمن اشاره کرد که به او آب بدهم . نزد سومى رفتم ولى در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام او نیز در این فاصله مرده بود، و چون نزد پسرعمویم رفتم دیدم او هم از دنیا رفته است .