قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

پیرمرد و حجاج

حجاج بن یوسف از طرف عبدالملک مروان ماءموریت یافت بعراق برود، عطایاى خلیفه را بین مردم تقسیم کند، و آنانرا بجبهه جنگ بفرستد، وارد کوفه شد. مردم بمسجد آمدند و او بر منبر رفت و گفت : عبدالملک بمن فرمان داده است پس از اعطاء عطایا شماها را به جبهه جنگ بفرستم ، قسم بخدا هر کس پس از دریافت عطیه طرف سه روز حرکت نکند و بجبهه نرود گردنش را میزنم . سپس از منبر بزیر آمد و پرداخت عطایا آغاز شد. مردم دسته دسته میآمدند عطایا را میگرفتند و میرفتند که خود را براى سفر مهیا سازند. در این میان پیرمردى با دستهاى لرزان نزد حجاج آمد و گفت اى امیر، ضعف و ناتوانى مرا مى بینى ، فرزند توانائى دارم که میتواند به سفر برود و در جبهه جنگ شرکت کند، او را بپذیر و مرا معاف کن ، حجاج گفت درخواستت مورد قبول است . پیرمرد با حاجت روا شده برگشت . چند قدمى بیش نرفته بود که عیبجوئى ناپاکدل ، به حجاج گفت اى امیر میدانى این پیرمرد کیست ؟ جواب داد، نه ، گفت این عمیر بن ضائبى است . او در روزى که عثمان را کشته بودند کنار جسد آمد لگدى بشکم عثمان زد و استخوان دنده اش را شکست . حجاج دستور داد پیرمرد را برگردانند، به او گفت آیا روز قتل عثمان کسى را نداشتى که بجاى خود بفرستى ، فرمان داد گردنش را زدند.