قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

چشمپوشى بهرام

بهرام ، روزى بعزم شکار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شکارى را دید. براى آنکه خود آنرا به تنهائى صید کند مرکب تاخت ، مقدار زیادى راه پیمود و از همراهان دور ماند. چوپانى را دید که زیر درختى نشسته است پیاده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار کنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به کنارى رفت . تسمه هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهیدست بیدار کرد، بفکر افتاد چیزى از آنها را برباید و به زندگى خود بهبود بخشد کاردى را که با خود داشت بیرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه را جدا کرد. بهرام از دور نگاهى کرد، بعمل چوپان پى برد ولى فورا روى گردانید، سر بزیر افکند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه میخواهد بردارد، سپس از جا حرکت کرد در حالى که دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزدیک بیاور غبار به چشمم رفته و نمیتوانم آنرا باز کنم . چوپان اسب را پیش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پیوست و فورا مسؤ ل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بیابان بخشیده ام ، به احدى گمان بد مبر و کسى را در این کار متهم مکن