محمد بن منکدر میگوید: روزى در ساعت شدت گرمى هوا بخارج مدینه رفته بودم . دیدم امام باقر علیه السلام در آفتاب سوزان سرگرم کار کشاورزى است و چون مسن بود به دو نفر از خدمتگزاران تکیه داده بود و در حالیکه عرق از پیشانیش میریخت بکارگران دستور میداد. با خود گفتم پیرمردى از بزرگان قریش در این ساعت و با این حال در طلب دنیا است ، تصمیم گرفتم او را موعظه کنم . پیش رفتم سلام کرد و گفتم آیا شایسته است یکى از شیوخ قریش در هواى گرم ، با اینحال از پى دنیاطلبى باشد؟ چگونه خواهى بود اگر در اینموقع و با چنین حال مرگت فرا رسد و حیاتت پایان پذیرد؟ حضرت دستهاى خود را از دوش خدمتگزاران برداشت و فرمود:
بخدا قسم اگر در این حال بمیرم در حین انجام طاعتى از طاعات خداوند جان سپرده ام . من میخواهم با کار و کوشش ، خود را از تو و دگران بى نیاز سازم . زمانى باید بترسم که مرگم در حال گناه فرا رسد و با معصیت الهى از دنیا بروم . محمد بن منکدر عرض کرد مشمول رحمت الهى باش ، من میخواستم شما را نصیحت گویم شما مرا موعظه اى کردى .