در ایامى که امیرالمؤ منین (ع ) زمامدار کشور اسلام بود اغلب به سرکشى بازارها میرفت و گاهى بمردم تذکراتى میداد. روزى از بازار خرمافروشان ، گذر میکرد دختر بچه اى را دید گریه میکند ایستاد و علت گریه اش را پرسش کرد. در جواب گفت آقاى من یک درهم داد خرما بخرم از این کاسب خریدم بمنزل بردم نپسندیدند آورده ام که پس بدهم قبول نمیکند. حضرت بمرد کاسب فرمود: این دختربچه خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد شما خرما را بگیر و پولش را برگردان . مرد از جا حرکت و در مقابل کسبه و رهگذرها با تمام دست بسینه على علیه السلام زد که او را از جلو دکان رد کند. کسانیکه ناظر جریان بودند به او گفتند چه میکنى ؟ این امیرالمؤ منین است . مرد خود را باخت و رنگش زرد شد، فورا خرماى بچه را گرفت و پولش را داد.
ثم قال یا امیرالمؤ منین : ارض عنى ، فقال ما ارضانى عنک ان اصلحت امرک .
سپس گفت یا امیرالمؤ منین مرا ببخشید و از من راضى باشید حضرت فرمود: چیزیکه مرا از تو راضى میکند اینستکه روش خود را اصلاح کنى و رعایت اخلاق و ادب را بنمائى .