قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

خشتهاى طلا

عیسى بن مریم علیه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است . عیسى علیه السلام به اصحابش گفت :
- این طلاها مردم را مى کشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکى از آنان گفت : اى روح الله ! کار ضرورى برایم پیش آمده ، اجازه بده که برگردم . او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهاى طلا گرد آمدند. تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگرى گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم . تو برو بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم مى کنیم . او هم رفت خوراکى خرید و در آن زهرى ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها براى او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامى که وى برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتى که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسى علیه السلام هنگامى که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهاى طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را مى کشند؟