قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

عباس امام زمان باشیم

باید تلاش کنیم همان طور که حضرت عباس برای امام حسین علیهما السلام ‌بوده، ما هم عباسِ امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف باشیم.

سادگى تو آقایم!

مرا بیاد جد غریبت مى اندازد، عبایش پینه بسته بود و این سادگى را در پوشش شما دیده ام، کفش های کهنه ات یاد آورکفشهاى کهنه ای اسیران کربلاست...

برای هر مسلمانی، پیشوایی است که باید از او پیروی کند و به نور او روشن شود. اینک بدان که پوشاک پیشوای تو در این دنیا، جامه ای پاره و پشمین و طعامش، خوراکی ناگوار و قرص نانی جوین است و پیوسته به اینها بسنده می کند.
شما نمی توانید چنین زندگی کنید، ولی مرا به زهد و پاکدامنی و کوشش در راه حق و عدالت یاری کنید. به خدا سوگند! در این دنیا درهم و دینار و طلایی نیندوخته و از غنیمت های آن ثروتی پس انداز نکرده ام و به جز این ردای کهنه که بر تن دارم، جامه دیگری برای خویش تدارک ندیده ام...

نهج البلاغه، نامه ۴۵

شب احیا

لباس مشکی تنم کردم و رفتم سمت مسجد برای مراسم احیا...
نیم ساعتی بود از مراسم گذشته بود. انقدر شلوغ بود که حتی تو حیاط مسجدم نشسته بودن.
صدای الهی العفو،الهی العفو مردم،صدای خلصنا من النارشون تو کل محل پیچیده بود...
اومدم برم تو مسجد
دیدم یه دختر بچه جلوی در مسجد نشسته،به دیوار تکیه داده و یه بسته آدامس و چند تا فال دستشه....
یه چند دقیقه ای وایسادم و نگاهش کردم، هیچکی ازش حتی یه فالم نمیخرید ...
بی اعتنا از کنارش رد میشدن....
رفتم جلو گفتم خوبی: گفت مرسی...
گفت عمو یه آدامس ازم میخری؟؟؟
دست کردم تو جیبم
فهمیدم کیف پولم رو تو خونه جا گذاشتم.‌‌...
گفتم چشم میرم خونه کیفم رو میارم ازت میخرم...
گفت عمو تو میدونی الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب یعنی چی؟  ادامه مطلب ...

میگویند مرد نباید گریه کند , گریه مال مرد نیست

 میگویند مرد آنقدر مقتدر است ک اشک , او را کوچک وضعیف جلوه میده!,

ای کاش مرد نیز آن اجازه رامیداشت , ای کاش میدانستند ک مرد نیز مانند زن جزیی از زیباییهای لطیف خلقت خداوند است , ک اشک هم میتواند او را زیبا مردانه تر جلوه دهد , میگویند مرد نباید مانند زنان ابرازات خود را آشکار و هویدا کند,! مگر وقتی زن به گریه می افتد , چگونه میشود ک مرد باید بحالش دلسوز و رئوف گردد ,

چرا اشک را جزیی از ضعفهای انسان بویژه مردان میدانیم,؟

مگر نه آنست ک انسان در اوج خوشحالی نمایه ای از نهادش سرچشمه میگیرد ک تمام ابرازات او را در یک قطره بنام اشک میتوان درک و فهمید ,

ابرازت چه مردانه , چه زنانه , اشک را نیاز دارند , قدرت بیان اشک باعث تسلیم شدن در برابر تمام احساسات و عواطفت میشود , باعث میشود ک تو قدرت خود را در مسحور کردن عواطف به اوج برسانی , همان قدرتی ک به اشتباه میگویند اسلحه ی زنانه...

مرد نیز میتواند اشک بریزد اما کجا؟برای چه کسی؟ و برای چه دلیل؟ مهم است , ک اگر غیر از آن باشد , مرد نباید گریه کند. 

اشک مرد را باید کسی ببیند ک درک گریه ی مردانه را داشته باشد ,

تفکرش از مردانه بودن نه آن موی  پشت لب مرد باشد , نه آن صدای بلند و اندام تنومند مردباشد , نه آن ضمختی دستهایی باشد ک از فرط کار سخت روزانه دیگر نتوان آن را به صورت لطیف زن کشید , نه آن مردی ک از شدت خستگی , درماندگی فقر روزگار دیگر نای هم آغوشی را نداشته باشد ,

و نه آن مردی ک...

آری این مردانند ک اگر مرد باشی و پای صحبت دلش بنشینی اشکت را به دلسوزی چشمانش ک مبادا آهش سر ریز شود قربانی هق هقش میکنی , مردان همیشه سایه گستر بودند , همیشه تکیه گاه و ستون استوار زندگی بوده اند , مردان همیشه مرد آینده ی عشقشان بوده اند ,  اما ک چرا اشک نریزنند؟..

مردان با این جمله زشت وسخت و فرو رفته میشوند...

به آنجایی میرسند ک دیگر کسی را یارای همدردیشان نمیجویند , و خود به حال خود گریان و لرزان میشوند , و از بیم حضور اشکشان , سکوت و تنهایی را بیشتر از آغوش همدرد , دوست دارند ,

آن نیمه شبان , آن گوشه های عزلت , و آن لحظه های ناب خود را بهتر از آن آغوش غنیمت میشمارند ,

آری قدری بحال آن مرد باید بجای او گریست کمی تامل و تعمقش کرد , او هم دلی دارد سرشار از اشکها و ناله های درد آور روزگار ,

او هم میتواند بیمار و درمانده شود , پس کمی باید به او اجازه ی اشکش را بدهیم , او برای فقر مالی زندگیش بگرید ,

یک دقیقه سکوت میکنیم به احترام پیرمردی ک در اغوش همسرش در حسرت نداشتن توان خرید دارویی فوت کرد.

یک رکعت نماز به زبان عشق

در اتاقم ...
در محرابی به وسعت مزار جسمم نشسته ام به تضرع و نیاز ،
جایگاهی ک پرتو و انوار الهی روشنی بخش قلب محزونم می باشد، 
پنجره ی اتاق را باز میکنم تا عطر نفسهایش در نجوای نیمه شبم طراوت حضور قلبم را جلایی تازه دهد، 
به درگاهش می ایستم برای سلامی به زیبایی تکریم عشق دستانم به سوی فرمانروای روح و روانم بالا می رود و خدایم را صدا میزنم :
درود بر پروردگار یکتا و بی همتا ک وجودم را دربرابر دریای عظمتش قطره ای از امکان لایتناهیش بیش نمیبینم ،
وبعد از سلام به پاس بزرگترین نعمتها و ارزشها ک مرا انسان نامید و دمی از زیباترین ارزشها یعنی عشق را در وجودم نهاد و بر تمام مخلوقاتش منت گذارد ،
بار خدایا بشکرانه کرامتت به راهی ک مرا به رستگاری ک همان قرب الهی است نوید داده ای ، تمنا دارم پایم را در حرکت بسویت ثابت قدم نگه دار، 
بار الها مبادا لحظه ای مرا به حال خود رها کنی ک دلم به لغزشهای پست دنیوی ارام و قرار گیرد،بدان جهت ک عشق را مظهر مهر و محبت نامیدی و نفست را دمی برای عشاق و درویشان در رهت قرار داده ای
و میخوانمت به سپاسگذاری به تمام دادهایت ک هر چه عطا فرموده ای نعمت است و هرچه گرفته ای حکمت ،و زبانم به شکرانه ش ناتوان...
بار خدایا... 
بزرگیت را دوست دارم بمانند فرزندی ک بهترین تکیه گاه در تمام سختیهایش ، پدرش راستونی استوار و راست قامت میداند وتنها به پشتوانه این وجود است ک رشد و نموش را زیبا احساس می کند.

شهر خورشید

شهر خورشیدوقتی برای اولین بار روبه روی ایوان طلایی ات ایستادم در هیاهوی دلم از عطر نگات در شوقی بی وصف بوی بهار را برای اولین بار حس کردم و دشتی از لاله های سپید در من جوانه زد و گرمای محبتت را در انبوهی از کبوتران سفید حرمّت به خوبی حس کردم و خجالت زد با بالهای سیاهم دوش به دوش کبوترانت محو تماشای خورشید برای لحظه ای خود را یکی از کبوترهای حرمت دیدم 
 و
 هنوز بعد از مدت ها گرمای نگاهت را به همراه دارم و دلم هوای پرواز به شهر خورشید را دارد اما دیگر توان پیدا کردن شهر خوشید و پریدن را ندارد
به امید روزی که مرا بخوانی منتظر خواهم ماند و قدم قدم های دلم را برای حضور دوباره ات از عطر گل زهرا پر کرده ام و با وجودی آشنا منتظرم. فقط حضورش تسلی قلب حزینم خواهد بود