مطلبی را به شما عرض میکنم شاید نشنیده باشید .جناب آقای صدیقی شب فاطمیه روی منبر در بیت ایشان (بیت رهبری) که آقای رییس جمهور نشسته بود،آقای هاشمی بود ، سران مملکتی بودند ، قوه قضاییه ، همه بودند.آقای صدیقی روی منبر این مطلب را گفتو آن را نتوانست تمام کند .همین که خواست تمام کند فریاد گریه جمعیت و حضار بلند شد .
دیدند این جمعیت بسوی آقا دارند حمله میکنند که به عنوان تبرک به ایشان دست بزنند .آقا را بردند و دیگر نتوانستند جمعیت را اداره کنند .
وآن مطلب این بود :
ادامه مطلب ...
خدا لعنت کنه وهابیون کور دل رو. مدت ها قبل درست روزهای بعد از اربیعین بود که خبر دار شدم درست تو روز اربعین خانمی در گوشه ای از حرم تو اون هیاهو زائرین خوبیده بوده مامورین بدون توجه به این خانم بدون کوچکترین شکی در کنارش رد میشدن که زائری میاد کنار خانم و جویایی احوالش میشه که ببینه حالش خوب یا نه که میبینه اصلا تکون نمی خوره.
چندین بار خانم رو تکون میده و میبینه که مُرده وقتی مامورین میان برای بردن جنازه متوجه میشن که به کمرش کلی بمب وصل کرده بوده و تو گوچه منتظر نشسته بوده تا خودشو منفجر کنه. وقتی جنازه خانم رو میبردن متوجه میشن در کنار جسد عقربی هست که مرده !!
صبحگاه روزی پیامبر اکرم(ص) در حالی که در میان یارانشان نشسته بودند فرمودند:
شب
گذشته، خواب دیدم که در مسیر صاف و همواری حرکت میکنم. پشت سر من هم دو
دسته گوسفند سیاه و سفید در حرکتند، در طول مسیر گوسفندان سیاه کم کم
پراکنده و کم و کمتر شدند، اما گوسفندان سفید همچنان به حرکت خود پشت سر من
ادامه میدادند تا آنجا که دیگر هیچ گوسفند سیاهی نماند و تنها گوسفندان
سفید به همراه من باقی ماندند، گمان میکنید که تعبیر این خواب چیست؟
یکی
از حاضران مجلس نیز تعبیر کرد که: یا رسولالله! گوسفندان سیاه اعراب
هستند که اندک اندک از کنار شما متفرق میشوند و گوسفندان سفید اشاره به
ایرانیان دارد که همراه شما خواهند ماند و یاران شما خواهند بود.
در
این حال، جبرائیل نازل شد و خدمت پیامبر اکرم(ص) عرض کرد: خداوند بر شما
سلام میفرستد و میفرماید: تعبیر خواب شما همین است، عربها از اطراف
اسلام پراکنده میشوند و ایرانیان برای حفظ آن باقی میمانند.
شایسته است خلاصه گزارش جنگ خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بیان کنیم . آن دو چنین گفته اند: عمرو بن عبدود که در جنگ بدر همراه قریش شرکت کرده و زخمى شده بود و او از مـعـرکـه بـیـرون کـشـیـده بودند، در جنگ احد شرکت نکرد. او در جنگ خندق شرکت و در حـالى کـه شـمـشـیـر خـود کـشـیده و به خود نشان زده بود و به دلبرى و نیروى خود مى بـالیـد، بـیـرون آمـد.
ضـرار بـن خـطـاب فـهـرى و عـکـرمـه بـن ابـى جهل و هبیره بن ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغیره که همگى از خاندان مخزوم بودند، او را هـمـراهـى مـى کردند. آنان سوار بر اسبهاى خویش بر کنار خندق به این سو و آن سو حـرکـت مـى کـردنـد. ادامه مطلب ...
مردی مرغ چکاوکی را به دام انداخت و خواست که او را بخورد . چکاوک که خود را اسیرمرد دید گفت ای بزرگوار تو در زندگی ات این همه مرغ و خروس و گاو و گوسفند خورده ای و از خوردن آن زبان بسته ها هرگز سیر نشده ای و از خوردن من هم سیر نخواهی شد.
پس مرا آزاد کن تا به جای آن سه پند به تو بدهم که در زندگی ات به دردتبخورند و با به کار گیری آنها نیکبخت شوی.
اولین پند این است که هرگز سخن محال را باور نکن . مرد که از شنیدن اولین پند خشنود شده بود چکاوک را رها کرد و چکاوک بر سر دیوار نشست و گفت پند دیگر اینکه هرگز بر گذشته غم نخور و بر آنچه از دست داده ای حسرت نخور.
سپس ادامه داد . اما در بدن من مرواریدی گرد و گرانبها وجود داشت به وزن 300 گرم که با آزاد کردن من بخت خود و سعادت فرزندانت را بر باد دادی زیرا مانند آن در عالم وجود ندارد.
مرد از شنیدن این سخن از حسرت و ناراحتی به خود پیچید و شیون کرد . چکاوک که حال او را دید گفت مگر نگفتم بر گذشته غم نخور و حسرت چیزی را که از دست دادی نخور ؟
و مگر نگفتم حرف محال را باور مکن من 100 گرم هم نیستم چگونه مرواریدی 300 گرمی در بدن ما جا می گیرد؟ مرد که به خودش آمده بود، خوشحال شد که چکاوک دروغ گفته و پرسید خوب پند سومت چیست؟ چکاوک گفت: با آن دو پند چه کردی که سومی را به تو بدهم؟!!!
ادامه مطلب ...