قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

قصه جنگ خندق

شایسته است خلاصه گزارش جنگ خندق را از مغازى واقدى و ابن اسحاق بیان کنیم . آن دو چنین گفته اند: عمرو بن عبدود که در جنگ بدر همراه قریش شرکت کرده و زخمى شده بود و او از مـعـرکـه بـیـرون کـشـیـده بودند، در جنگ احد شرکت نکرد. او در جنگ خندق شرکت و در حـالى کـه شـمـشـیـر خـود کـشـیده و به خود نشان زده بود و به دلبرى و نیروى خود مى بـالیـد، بـیـرون آمـد.

ضـرار بـن خـطـاب فـهـرى و عـکـرمـه بـن ابـى جهل و هبیره بن ابى وهب و نوفل بن عبدالله بن مغیره که همگى از خاندان مخزوم بودند، او را هـمـراهـى مـى کردند. آنان سوار بر اسبهاى خویش بر کنار خندق به این سو و آن سو حـرکـت مـى کـردنـد.  و در جـسـتـجوى جاى تنگى از خندق بودند که بتوانند از آن بگذرند. سرانجام کنار تنگنایى از خندق که به (مزار) معروف بود، ایستادند و اسبهاى خود را وادار بـه عـبـور از خـنـدق کـردنـد. اسـبـهـا پـریدند و به این سوى خندق آمدند و آنان با مسلمانان در یک زمین قرار گرفتند. در آن حال پیامبر صلى الله علیه و آله نشسته بود و یـارانش کنار آن حضرت ایستاده بودند. عمرو بن عبدود پیش آمد و چند بار هماورد خواست و هیچ کس ‍ براى جنگ با او برنخاست . چون فراوان تقاضاى خود را تکرار کرد، على علیه السلام برخاست و گفت : اى رسول خدا من با او جنگ مى کنم . پیامبر صلى الله علیه و آله بـه او فـرمـان نـشـسـتـن داد، عـمرو همچنان بانگ هماورد خواهى مى داد و مردم همچنان خاموش بـودنـد، گـویـى بـر سـرشان پرنده نشسته است . عمرو گفت : اى مردم شما که چنین مى پـنـداریـد کـه کـشـتـگان شما در بهشت خواهند بود و کشتگان ما در دوزخ ، آیا کسى از شما دوسـت ندارد به بهشت درآید یا دشمن خود را روانه دوزخ کند. باز هم هیچ کس برنخاست ، عـلى عـلیـه السـلام بـراى بـار دوم بـرخـاسـت و گـفـت : (اى رسول خدا من آماده جنگ با اویم ). پیامبر صلى الله علیه و آله به او فرمان نشستن داد.
عمرو بن عبدود شروع به جست و خیز با اسب خویش کرد و جلو و عقب مى رفت . بزرگان و سـران احـزاب در آن سـو بر کرانه خندق ایستاده و گردن کشیده بودند و مى نگریستند و چون عمرو بن عبدود دید. هیچ کس پاسخ او را نمى دهد این رجز را خواند (از بس ‍ که بر جمع آنان آواز دادم که آیا هماوردى نیست ، صدایم گرفت ، در آن هنگام که بدرقه کننده مى ترسد من رویاروى هماورد دلیر ایستاده ام ، آرى که من همواره به سوى آوردگاه پیشى مى گیرم ، دلیرى و بخشش در جوانمرد از بهترین خویهاست .)
در ایـن هـنـگـام عـلى عـلیـه السـلام بـرخـاسـت و عـرضـه داشـت : کـه اى رسـول خـدا بـراى جنگ با او مرا دستورى فرماى . فرمود: نزدیک بیا، على نزدیک رفت ، رسول خدا صلى الله علیه و آله عمامه خویش را بر سر على علیه السلام بست و شمشیر خـود بر دوش او آویخت و فرمود: از پى تصمیم خود باش . چون على علیه السلام رفت ، پیامبر صلى الله علیه و آله عرضه داشت : (بار خدایا او را بر عمرو یارى فرماى .) على علیه السلام همین که نزدیک عمرو بن عبدود رسید، فرمود:
(شتاب مکن که پاسخ دهنده بانگ تو بدون آنکه ناتوان باشد به سویت آمد، کسى که داراى نیت و بینش است و با نبرد با تو امید به رستگارى دارد، من امیدوارم که مویه گران جـنـازه هـا را بر پیکر تو برپا دارم ، از ضربتى سهمگین که نامش در آوردگاهها باقى بماند.)
عـمـرو پـرسـیـد: تو کیستى ؟ و عمرو پیرمردى سالخورده بود که از مرز هشتاد سالگى گـذشـتـه بود، و به روزگار جاهلى از دوستان و همنشینان ابوطالب بن عبدالمطلب بود. على علیه السلام نسب خود را براى او آشکار ساخت و گفت : من على بن ابى طالب ام . گفت : آرى پدرت دوست و همنشین من بود، باز گرد که دوست ندارم تو را بکشم .
شـیـخ مـا ابـوالخـیر مصدق بن شبیب نحوى هنگامى که این متن را پیش او مى خواندیم گفت : بـه خـدا سوگند عمرو بن عبدود به على فرمان بازگشت نداد که على زنده بماند بلکه از بیم چنین مى گفت که کشته شدگان در جنگ بدر و احد را به دست على علیه السلام مى دانـسـت و مـى شـنـاخـت و ایـن را هم مى دانست که اگر على با او نبرد کند، او را خواهد کشت ، ولى عـمـرو بـت عـبـدود آزرم کرد که از خود سستى و ناتوانى نشان دهد، و بدین سبب چنین نشان داد ککه رعایت زنده ماندن على علیه السلام را مى کند، و او در این موضوع دروغ مى گـفـت . گـویند: على علیه السلام در پاسخ عمرو بن عبدود گفت : ولى من دوست و مى دارم کـه تو را بکشم . عمرو گفت : اى برادرزاده من خوش نمى دارم که مرد کریمى چون تو را بـکـشـم ، بـرگـرد بـراى تـو بـهـتـر اسـت . عـلى عـلیـه السـلام گـفـت : قـریـش از قـول تـو نـقل مى کنند که گفته اى هیچ کس سه حاجت از من نمى خواهد مگر اینکه هر چند در یـک مـورد آن پـاسـخ مـثـبت مى دهم . عمرو گفت : آرى همین است . على علیه السلام فرمود: من نخست تو را به اسلام فرا مى خوانم . عمرو گفت : از این سخن درگذر. گفت : دوم آنکه با کسانى از قریش که از تو پیروى مى کنند، به مکه برگرد، گفت : در این صورت زنان قریش مى گویند، نوجوانى مرا فریب داد. فرمود: سوم آنکه تو را به هماوردى فرا مى خوانم . عمرو به غیرت آمد و گفت : هرگز گمان نمى کردم کسى از عرب چنین تقاضاى از مـن بـنـمـاید و همان دم از اسب خود فرو آمد و آن را پى کرد و گفته شده است بر چهره اسب کـوفـت و اسـب گـریـخـت . آن دو در آوردگـاه بـه نـبـرد پـرداخـتـنـد و چـنـان گرد و خاکى بـرانـگـیـخـتـه شد که آن دو را از دیده ها پوشیده داشت .


تا آنکه مردم از میان گرد و خاک صـداى تـکـبیر شنیدند و دانستند که على علیه السلام او را کشته است . گرد و خاک فرو نشست ، على بر سینه عمرو نشسته بود و سر عمرو را مى برید. همراهان عمرو گریختند تـا از خـنـدق عـبـور کـنـنـد. اسـبـهـاى آنـان ایـشـان را از خـنـدق عـبـور دادنـد، غـیـر از نـوفـل بـن عـبـدالله کـه اسبش نتوانست بپرد و با او در خندق افتاد و مسلمانان شروع به سـنـگ بـاران کـردن او کـردنـد. نـوفـل گـفـت : اى مردم مرا بهتر از این بکشید و على علیه السـلام بـه جـانـب او رفـت و او را کـشـت . زبـیر هم خود را به هبیره بن ابى وهب رساند و ضـربـتـى بـه دنـبـاله زیـن اسب او زد. و زرهى که هبیره با خود داشت افتاد و زبیر آن را بـرگـرفـت . عـکرمه بن ابى جهل هم نیزه خود را انداخت . عمر بن خطاب هم به ضرار بن عـمـرو حمله کرد. ضرار بر او حمله آورده و همین که نیزه اش را بر پشت عمر نهاد و عمر آن را احـسـاس کـرد، نیزه اش را برداشت و گفت : اى پسر خطاب این نعمت را سپاسگزار باش کـه سـوگـند خورده ام ، بر هیچ قرشى که دست یابم او را نکشم و ضرار به یاران خود پـیوست . چنین اتفاقى در جنگ احدت هم میان ضرار و عمر بن خطاب صورت گرفته بود، و این هر دو قصه را محمد بن عمر واقدى در کتاب مغازى خود آورده است.


بـراى اطـلاع بـیـشـتر در این دو مورد و داستان جنگ خندق !!! احزاب !!! به مغازى واقدى ، چاپ مارسدون جونس ، صفحات 272 و 471 و ترجمه آن ، صفحات 203 و 354 مراجعه فرمایید.


منبع: قفسه