قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

من و امیرحسین

بعد از سال های زیاد از اینکه می دیدم تو دانشگاه ادبیات قبول شدم خیلی خوشحال بودم و ذوق زبونم بند اومده بود و پول روزنامه رو ندادم و با سراسیمگی خودمو به خانه رسوندم تا خبر قبولیم رو به مادرم و ابجیم بدم تا این خوشحالی رو با اونا شریک شده باشم و کمی هم کلاس گذاشته باشم. این داستان برمی گرده به دوران چهار سال دانشجوی که از بهترین دوران زندگیم بوده و کلی خاطره و دوستان خوب که هیچ وقت اونا را فراموس نمیکنم و همیشه دلتنگشون هستم.
چهار سال زندگی کنار دوستان و حالا دل کندن از اون دوستان صمیمی خیلی برام سخت بود. همیشه و هر روز قبل خواب یاد اون لحظه ها می افتم و اهی از تح دلم می کشم که چرا اون دوران زود گذشت. زندگی ماها هم مثل یه دوره  همانند دوران خوب زندگی تمام میشه و فقط فرقی که با اون دوران زیبا اره اینه که اون دوران با سختی هاش  خطره می شن و یکی از چیزهای دوست داشتنی فکر ما میشن اما زمان اتمام دوره زندگی ادم ها به این شکل نیست خدا نکنه اون زمان از خاطره هامون شدمنده نیشم هرچند که همه تو اون زمان شرمنده هستن و هر کس به مقدار خودش.
... به اینجا رسیده بودیم که وقتی به خونه رسیدم با صدا بلند گفتم من قبول شدم و ماردم از خوشحالی منو بقل کرد و کلی قربون صدقم رفت و اون شب یکی از شب های بود که واقعا از زندگی کردن خوشحال بودم .
روزها و روزها می گذشت و هر ثانیه به زمان ثبت نام نزدیک می شود و من کمی اصطراب داشتم آخه از اینکه مجبور بودم با پسرا ها توی یه کلاس بشینم خیلی ناراحت بودم . خانواده ما از خانواده  مذهبی سنتی بودن و از همون دوران بچگی جوری بزرگ شده بودم که ارتباط پسر با دختر رو گناهی نا بخشوده میدیدن و ننگ بزرگی برای خانواده محسوب میشود. با همین شکل بزرگ شدم تا اینکه یک دختر خجالتی بار اومدم منی از پسرا فراری بودم و همیچ وقت فکر نمی کردم روزی بیاد که مجبور بشم با یکی از اونا ماه ها در یه جا سپری کنم.


بلاخره روز ثبت نام اومد و با دوستم سارا که دختری چشم ابی بود از دانشجویان ترم  بالاتر بود رفتم تا کارای لازم رو برای ثبت نام انجام بدم . اولین مرحله ثبت نام اتاقی بود که فرم اولیه ثبت نام رو باید تکمیل می کردم . اون روز جای سوزن انداختن نبود و با هر بد بختی که بود ثبت نام کردم و همون جا بود که امیرحسین آشنا شدم، امیرحسین همکلاسی من بود و به محض اینکه متوجه شد کمکم کرد تا فروم ثبت نام رو تکمیل کنم . اون موقع با سختی از امیرحسین تشکر کردم و اونم با لبخندی جواب منو داد . و اون روز تموم شد و منتظر بودم تا زمان شروع کلاس ها رو تعیین کنن. اون روزی که امیرحسین رو دیدم حالا متوجه میشم که اون زمان این امیرحسین بود که فکرمو عوض کردم و هفته های قبل وقتی برای خرید به فروشگاه لباس رفته بودم فکرم این بود که لباسی نخرم که منو یه جورایی عمل ببینن دست رو مانتوهای می ذاشتم که کلی گرون قیمت بودن و نمی خواستم از بچه های کلاسی که اون روز تو ثبت نام دیده بودم کم بیارم . خلاصه با کلیک خرج اون روز سپری شد.
بعد از مدتی برنامه کلاسی رو روی برد دانشگاه زدن . دو روز دیگه کلاس ادبیات داشتم و فکرم کلی مشغول بود که کلاس چطور پیش میره. روز کلاس ادبیات همه بچه های کلاس جمع شده بودن که کلان 45 نفر بودیم که پسرا بیشتر کلاس رو تشکیل می دادند تو بچه ها امیر حسین رودیدم همینکه نگاهم به نگاه افتاد سرشو تکون داد و منم همین کارا رو  انجام دادم تا لااقل جوابی داده باشم.
به کنار دستیم سلام کردم و گفتم: سلام شما هم ادبیات دارین
تو جوابم گفت: اره فکر کنم همکلاسیم
و کلیک سوالم کردم و اونم مودبانه جواب میداد تا اینکه شماری تلفن خودشو داد  تا اگرچیزی شد بهش خبر بدین این شروع دوستی من با سحر بود. اون از دخترای خیلی راحتی بود کهتو خانواده بسیار پول دار بزرگ شده بود و با من کلی تضاد داشت. اینو تو حرفاش متوجه شدم ، روز اول داشت نظرشو رجب بچه های کلاس میداد که بیشتر منظورش با پسرا بود. سحر دختری مهربون بود و من بعدها شیفته این اخلاق شدم.  بعداز مشخص شدن شماره کلاس منو و سحر تو کلاس کنار هم نشستیم . کلاس نظم خاصی نداشت و هر همه تو کلاس پراکنده نشسته بودن اخرین نفری که وارد کلاس شدن امیرحسین بود با یه نگاه تو کلاس جایی نظرشو جلب کرد که  نزدیک منو و سحر بود. با اینکه همه تازه باهم اشنا میشدن کلاس خیلی شلوغ شده بود  تا اینکه بعد از کلی انتظار استاد رضوی سر کلاس حاضر شد.

...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد