قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه
قفسه

قفسه

پایگاه فرهنگی مذهبی قفسه

کارى برتر از طلاى روى زمین

موسى علیه السلام پیش از نبوت از مصر فرار کرد و پس از تحمل آن همه سختى و گرسنگى ، به مدین رسید. دید عده اى براى آب دادن گوسفندان در کنار چاهى گرد آمده اند. در میان آنها دختران شعیب پیغمبر هم بودند.
موسى به دختران شعیب کمک کرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنکه موسى زیر سایه اى آمد و از فرط گرسنگى دعا کرد که خداوند نانى براى رفع گرسنگى به او برساند.
یکى از دختران حضرت شعیب علیه السلام نزد موسى آمد و گفت : پدرم تو را مى خواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسى همراه دختر به منزل شعیب آمد. وقتى وارد شد، دید غذا آماده است . موسى کنار سفره نمى نشست و همچنان ایستاده بود. شعیب به او گفت :
- جوان ! بنشین شام بخور.
موسى پاسخ داد: پناه به خدا مى برم .
شعیب گفت : چرا؟ مگر گرسنه نیستى ؟
موسى جواب داد: چرا! ولى مى ترسم که این غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خاندانى هستیم که کارى را که براى خدا و آخرت انجام داده ایم ، اگر در برابر آن زمین را پر از طلا کنند و به ما بدهند ذره اى از آن را نخواهیم گرفت .
شعیب قسم خورد که غذا به خاطر پاداش نیست و مهمان نوازى عادت او و پدران اوست . آن گاه موسى نشست و مشغول غذا خوردن شد

آمرزش به خاطر فرزند صالح

حضرت عیسى علیه السلام از کنار قبرى گذر کرد که صاحب آن را عذاب مى کردند. اتفاقا سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست . عرض کرد:
- خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم ، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست ؟
خداوند به آن حضرت وحى فرمود:
یا روح الله ! این شخص فرزند صالحى داشت که وقتى بزرگ شد و تمکن یافت راهى اصلاح کرد و یتیمى را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم

خشتهاى طلا

عیسى بن مریم علیه السلام دنبال حاجتى مى رفت . سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است . عیسى علیه السلام به اصحابش گفت :
- این طلاها مردم را مى کشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند.
یکى از آنان گفت : اى روح الله ! کار ضرورى برایم پیش آمده ، اجازه بده که برگردم . او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهاى طلا گرد آمدند. تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگرى گفتند:
- اکنون گرسنه هستیم . تو برو بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم مى کنیم . او هم رفت خوراکى خرید و در آن زهرى ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها براى او بماند.
آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامى که وى برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند.
وقتى که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند.
سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسى علیه السلام هنگامى که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهاى طلا مرده اند.
با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود:
- آیا نگفتم این طلاها انسان را مى کشند؟

کیفر کردار

در زمان حضرت موسى علیه السلام پادشاه ستمگرى بود که وى به واسطه بنده صالح ، حاجت موسى را بجا آورد.
از قضا پادشاه و مؤ من هر دو در یک روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازه ها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤ من در خانه اش ماند و حیوانى بر او مسلط گشت و گوشت صورت وى را خورد پس از سه روز حضرت موسى از قضیه باخبر شد موسى در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود که با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانى صورتش را خورد سبب چیست ؟ وحى آمد که اى موسى ! دوستم از آن ظالم حاجتى خواست . او هم بجا آورد من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم اما مؤ من چون از ستمگر که دشمن من بود حاجت خواست من هم کیفر او را در این جهان دادم حال هر دو نتیجه کارهاى خودشان را دیدند.

حماقت ؛ مرضى علاج ناپذیر

حضرت عیسى علیه السلام مى فرماید:
من بیماران را معالجه کردم و آنان را شفا دادم کور مادرزاد و مرض پیسى را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده کردم ولى آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه کنم .
پرسیدند: یا روح الله ! احمق کیست ؟
فرمود: شخصى خودپسند و خودخواه است که هر فضیلت و امتیازى را از آن خود مى داند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت مى دهد و براى دیگران هیچ گونه احترامى قائل نمى شود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست .

مشورت با شریک زندگى

در بنى اسرائیل مرد نیکوکارى بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت مرد نیکوکار شبى در خواب دید کسى به او گفت : خداى متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمى از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهى .
مرد نیکوکار گفت : من شریک زندگى دارم که باید با وى مشورت کنم . چون صبح شد به همسرش گفت : شب گذشته در خواب به من گفتند نیمى از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختى و تنگدستى خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم ؟
زن گفت : همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن .
مرد گفت : پذیرفتم
بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را براى وسعت روزى انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روى آورد ولى هر گاه نعمتى بر او مى رسید همسرش مى گفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتى به او مى رسید از نیازمندان دستگیرى نموده و به آنان یارى مى رساند و شکر نعمت را بجاى مى آورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نمعت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانى از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادى همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود:
- تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگى کن .

نقش اعمال نیک در زندگى

سه نفر از بنى اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غارى به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگى از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طورى که مرگ خود را حتمى مى دانستند پس از گفتگو و چاره اندیشى زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا قسم ! از این مرحله خطر نجات پیدا نمى کنیم ، مگر اینکه از روى راستى و درستى با خدا سخن بگوییم بیایید هر کدام از ما عملى را که فقط براى رضاى خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم تا خداوند ما را از گرفتارى نجات بدهد.
یکى از آنان گفت : خدایا! تو خود مى دانى که من عاشق زنى شدم که داراى جمال و زیبایى بود و در راه جلب رضاى او مال زیادى خرج کردم . تا اینکه به او دست یافتم و چون با او خلوت کردم و خود را براى آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوى در غار بردار در این وقت سنگ کمى کنار رفت به طورى که روشنایى را دیدند.
دومى گفت : خدایا! تو خود آگاهى که من عده اى را اجیر کردم که برایم کار کند و قرار بود هنگامى که کار تمام شد به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولى یکى از ایشان از گرفتن نیم درهم خوددارى کرده و اظهار داشت : اجرت من بیشتر از این مقدار است ؛ زیرا من به اندازه دو نفر کار کرده ام به خدا قسم ! این پول را قبول نمى کنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینى کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتى همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جاى نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن ) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن در این هنگام سنگ تکان خورد کمى کنار رفت به طورى که در اثر روشنایى همدیگر را مى دیدند ولى نمى توانستند بیرون بیایند.
سومى گفت : خدایا! تو خود مى دانى که من پدر و مادرى داشتم که هر شب شیر برایشان مى آوردم تا بنوشند یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانورى در آن شیر بیفتد خواستم بیدارشان کنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالاى سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضاى تو انجام داده ام این سنگ را از سر راه ما دور کن ناگهان سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگى به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.

بى وفایى دنیا

دنیا در قیافه زنى کبود چشم بر عیسى علیه السلام نمایان شد. حضرت عیسى علیه السلام از او پرسید:
- چند شوهر کرده اى ؟
پاسخ داد: بسیار!
عیسى علیه السلام :
همه شوهرانت تو را طلاق داده اند؟
دنیا: نه ! بلکه همه آنان را کشته ام .
عیسى علیه السلام :
- واى بر شوهران باقیمانده ات . اگر از سرگذشت شوهران گذشته تو پند نگیرند.

حضرت سلیمان و گنجشک

حضرت سلیمان علیه السلام گنجشکى را دید که به ماده خود مى گوید:
- چرا از من اطاعت نمى کنى و خواسته هایم را به جا نمى آورى ؟ اگر بخواهى تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم !
سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید:
چگونه مى توانى چنین کارى بزرگى را انجام دهى ؟
گنجشک پاسخ داد:
- نمى توانم اى رسول خدا! ولى مرد گاهى مى خواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها مى زند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد.
سلیمان از گنجشک ماده پرسید:
- چرا از همسرت اطاعت نمى کنى در صورتى که او تو را دوست مى دارد؟
گنجشک ماده پاسخ داد:
- یا رسول الله ! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگرى نیز مهر و محبت مى ورزد.
سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست . آن گاه چهل روز از مردم کناره گیرى نمود و پیوسته از خداوند مى خواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.

دعاى فرشته

راوى مى گوید: وقتى که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام کردم . ابراهیم یکى از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است
گفتم : یک چشمت از بین رفته . به خدا من بر چشم دیگرت مى ترسم ! اگر کمى از گریه خوددارى کنى بهتر است . گفت : به خدا سوگند! امروز حتى یک دعا درباره خود نکردم .
گفتم : پس درباره چه کسى دعا کردى ؟ گفت : درباره برادران دینى ، زیرا از امام صادق علیه السلام شنیدم که مى فرمود: هر کس پشت سر برادرش دعا کند خداوند فرشته اى را ماءمور مى کند که به او بگوید دو برابر آنچه براى خود خواستى بر تو باد! بدین جهت خواستم براى برادران دینى خود دعا کنم تا فرشته براى من دعا کند چون نمى دانم دعا درباره خودم قبول مى شود یا نه ؟ اما یقین دارم دعاى ملک براى من مستجاب خواهد شد